بوی سرد و بیروحِ خرابه مشامم را اذیت میکرد. چشمانم هم دیگر نای اشک ریختن نداشتند؛ فایدهای هم نداشت، چون پدرم را نمیافتم. قرار بود زود برگردد، نه؟
از زمانی که آن مردِ ترسناک به صورتم سیلی زده بود گوشم سوت میزد و به سختی میتوانستم صدایی را بشنوم، پهلویم هم درد میکرد، دیگر به تنهایی نمیتوانستم راه بروم، باید کسی دست یاری میرساند. عمه زینب میگفت شبیه مادرش شدهام، فاطمهٔ زهرا...
دلم تنگ شده بود؛ تنگِ کوچههای مدینه که روی شانههای عموعباس یک به یک طی میشدند. تنگِ بازی با علیاصغر و خندههایش، تنگِ شانه زدنهای موهایم توسط پدرم. راستی؛ گفتم پدرم! به راستی که حال کجاست؟ مرا میبیند و صدایم را میشنود؟ هنوز هم مثل قبل مراقبِ من هست؟
یادم نیست چهقدر گریه کردم و فریاد کشیدم که پدرم را میخواهم؛ اما وقتی به خود آمدم صورت زیبای پدرم را رو به روی خود دیدم، البته خونهای روی سر و صورتش دلم را آتش میزد. فقط آن تنِ تنومند پدرم کجاست؟ پس چرا فقط سرش را برایم آوردند؟ نگفتند رقیه پدرش را به آن طرز ببیند سکته میکند؟ لابد نگفت؟

ند..