خانه غرق در سکوت بود؛ آنطور که صدای نفس های نامنظمم را به خوبی میشنیدم.
آرام به سوی اتاق قدم برداشتم؛ در این لحظه فقط خواب آرامم میکرد.
او رفته بود؛ پس چرا هنوز وجود کسی را کنار خود حس میکردم؟
بر روی تخت خوابیدم تا اندکی از این حال خرابم کم شود.
آرام با خود گفتم: تو نیز رهایم کردی در میان این همه بلوا.
بغضی به اندازه تمام غصه هایم درون گلویم جاخوش کرده بود و تصمیم به بیرون آمدن نیز نداشت.
آنگاه که غرق در خاطرات بودم فقط آهی غمناک از میان آن همه بغض به بیرون پرتاب شد که خود دلیلی بر سر باز کردن آن چشمه خوشکیده بود که حال همچون دریای خروشان میجوشید و تصمیم به آرام شدن نداشت.
میان آن چشمه جوشان صدای درون گوشم نجواکنان گفت:
من آمده ام برای ابد کنارت بمانم، من این روزها همدم خیلیها شده ام، اسمم تنهایست.