حس میکرد دوباره گم شده، از آن گمشدنهای سخت، گم شدن درون خویش، درون هزارتوی تاریک خویش.
به دستانش نگاه کرد و حرف دلش را بر زبان آورد: بشکند دستم که راه بر روی نور بستم.
گفت و بلند شد، دستانش را زیر بغل زد و فقط به پاهایش اجازه رفتن داد، چند قدم بیشتر برنداشت، میترسید. جایی را درست نمیدید، میترسید دست دراز کند و به این هیولای ترسناک دست بزند و اتفاق بدتری رخ دهد.
حقیقت سرد و تلخ بود، کامش زهر شد، چشمانش سوخت، قلبش تیر کشید، نشست و با عجز اعتراف کرد: بشکند دستم که در بر روی نور بستم.
تصمیم گرفت بخوابد، فکر میکرد شاید اگر به خوابیدن اصرار کند، دیگر بیدار نشود. پایان غمانگیزی خواهد بود اما راه بهتری به ذهنش نمیرسید.
بین دو راهی خوابیدن برای همیشه یا بیداری توی تاریکی، صورتش خیس شد. فکر کرد بالأخره چشمهی اشکش جوشیده اما کدام اشک پا دارد تا خودش را به ستون فقرات برساند و آنجا را خیس کند؟
چشمانش را بازکرد، باران آمده بود، بیصدا، قطره قطره و با سخاوت. تقاضای نور داشت اما باران آمده بود، از آسمان، از آن بالا که دستش نمیرسید اما میدانست قشنگ است، برعکس هزارتوی خودش، هزارتوی آسمان قشنگ است.
یاد هزار توی خودش افتاد، سرش را پایین آورد، نگاهش مات شد، هزارتو آرام آرام فرو میریخت زیر قطرات باران بی هیچ مقاومتی.
تعجب کرد! چگونه این هیبت ترسناک با این قطرههای ریز فرو میریزد؟! به خودش جرأت داد، یک دستش را جلو برد، ضربه نزد فقط جسارت کرد با نوک انگشتان لمسش کند، دستش برنگشته بود که زیر دستش فروریخت، به همین راحتی!
خندید، آرام آرام بعد تبدیل به قهقه شد، باورش سخت بود اما حقیقت اینبار شیرین بود، این هیولای تاریک و پرپیچ و خم، شنی بود و منتظر یک اشاره، یک جسارت تا فرو بریزد.
حالا با دست و پا، ضربه میزد و حجم عظیمی از هزارتو فرو میریخت و با هر فروریختن، باریکهای از نور نمایان میشد. هزار تو نابود میشد، او قهقه میزد و حرف دلش را فریاد میزد: دوستت دارم رهایی، دوستت دارم رهایی و باران لبخند به لب، یک گوشه ایستاده بود و تماشا میکرد.
پ.ن: دوست دارم نقاش این کلمات شوم.
پ.ن۱: هزارتو قصهی خودش را دارد که خواهم گفت.
پ.ن۲: شما چه میکنید با هزارتوی تاریکتان؟