محمد قطبی
محمد قطبی
خواندن ۳۲ دقیقه·۲ سال پیش

موحدچندساحتی و مسلمات هستی؛ بخش دوم: مرگ

  • مکتب دوبنی
  • دفتر نخست: فلسفه دین (الهیات دوبُنی)
  • جلد چهارم: موحد چندساحتی و معنای کیهانی ۲
  • فصل دوم: مسلمات هستی
  • نوشتار دوم

در نوشتار پیشین به نسبت موحدچندساحتی با
یکی از مسلمات چهارگانه هستی به باور یالوم، یعنی تنهایی پرداحته شد. در این نوشتار به یک مسلم هستی دیگر یعنی مرگ پرداخته می‌شود.

"هر کس آن چنان می‌میرد که زندگی می‌کند"
علی شریعتی

وقتی از مرگ و متضاد آن یعنی جاودانگی سخن گفته می‌شود، باید دید مقصود از مرگ و جاودانگی دقیقا از کدام تصور است.

تصورات از مرگ

مصطفی ملکیان چهار پدیده مربوط به پایان زندگی را به مرگ، بعد مرگ، نزدیک مرگ و dying تقسیم می‌کند و در تشریح این چهار پدیده می‌گوید: « گاهی مرگ گفته می‌‌شود و مراد از مرگ همان حادثه یا رویدادی است که در یک آن در پایان زندگی رخ می‌‌دهد و به زندگی این‌جهانی پایان‌‌ می‌بخشد و ما نیز وقتی که از لغت مرگ استفاده می‌‌کنیم مرگ را به همین معنا به کار می‌‌بریم؛ بنابراین مرگ در استنباط اول به معنای همان رویدادی است که در کمتر از یک ثانیه رخ می‌دهد و لااقل زندگی را در این جهان ختم می‌‌کند. گاهی مرگ به این معنا است، چه وقتی سخن از تفکر درباره‌ی مرگ است چه وقتی سخن از مرگ‌‌آگاهی است و چه وقتی که سخن از مرگ و بیم از مرگ است. اما وقتی کسانی می‌‌گویند ما درباره‌ی مرگ آگاهی داریم یا آگاهی نداریم، اندیشه‌ی مرگ می‌‌کنیم یا اندیشه‌ی مرگ نمی‌‌کنیم، ترس و بیم از مرگ داریم یا نداریم در واقع مرادشان پس از مرگ است نه خود آن‌‌ حادثه. این گروه پس از مرگ را مد نظر قرار دادند یا از آن‌‌ بیم و ترس دارند یا درباره‌‌اش تفکر می‌‌کنند یا نسبت به آن‌‌ نوعی آگاهی در خود می‌‌یابند. اینجا وقتی گفته می‌شود مرگ در واقع مراد پس از مرگ است که آیا پس از مرگی در کار هست یا نه و اگر در کار هست چگونه است و سیرت و صورت ما پس از مرگ چگونه خواهد بود؟ گاهی وقتی درباره‌ی مرگ سخن به میان می‌‌آید نه پس از مرگ مراد است و نه خود مرگ مراد است، بلکه چیزی مراد است که از آن‌‌ به حالات نزدیک به مرگ ترجمه می‌‌کنیم یا گاهی از آن‌‌ به نزع یا گاهی به سکرات مرگ تعبیر می‌کنیم؛ به این معنا که از زمانی که منِ مصطفی پی می‌‌برم که از این بستر دیگر زنده بیرون نخواهم آمد از آن لحظه این ماجرا شروع می‌‌شود. من وقتی می‌‌فهمم که این بستر آخرین بستری است که از آن بیرون می‌‌آیم، حالا خواه یک هفته دیگر بمیرم، خواه یک ماه دیگر و خواه ۶ ماه دیگر بمیرم، از این لحظه یک واقعه‌ی خاصی در زندگی‌ام ایجاد می‌‌شود که این گاهی تعبیر می‌شود به احتضار، گاهی به سکرات موت و گاهی به نزع. خلاصه وقتی است که شما یقین دارید که این آخرین بیماری است که در زندگی به آن دچار می‌‌شوید و دیگر از این بیماری زنده بیرون نمی‌‌آیید، از آن لحظه تا وقتی که خود مرگ محقق شود -حالا چه یک شبانه‌روز طول بکشد چه کمتر و چه بیشتر- این یک حالت خاص است و خیلی‌‌ها از این مدت می‌‌ترسند یا به این مدت می‌‌اندیشند یا آگاهی‌شان از این مدت آگاهی شدیدی است؛ یعنی وقتی که می‌گویند من از مرگ می‌‌ترسم یعنی از روزهایی در زندگی می‎ترسم که می‌‌دانم روزهای آخر عمر من است.البته هرکدام از ما می‌‌دانیم که بالاخره روزی مرگمان فرا خواهد رسید، اما این خیلی فرق می‌کند به اینکه ما زمان دقیق آن را بدانیم... بنابراین فکر نکنید که جان کندن یعنی روزهای آخر، نه، از روزی که فهمیدی چه زمانی خواهی مرد و فهمیدی که دیگر از این زندگی جان سالم به در نخواهی برد.اما یک معنای چهارمی برای آن مطرح است..که در زبان انگلیسی به آن dying می‎گوییم؛ به این معنا که انسان پی می‌برد که از روزی که نطفه‌‌اش منعقد شده است در هر لحظه هم به زندگی ادامه می‌دهد و هم به مرگش ادامه می‌دهد؛ چون موجودی که زمانی باشد این زمانی بودن به این معنا است که تا از یک لحظه نمیرید در لحظه‌ی بعد زاده نمی‌‌شوید؛ بنابراین زندگی ما مثل یک پارچه یا بافت است که تارش از زندگی است و پودش از مرگ است؛ یعنی ما هر نفسی که می‌کشیم هم یک نفس برای زندگی می‌کشیم و هم یک نفس برای مرگ می‌‌کشیم؛ یعنی با هر نفسم به دو چیز کمک می‌‌کنم، هم به زندگی و هم به مرگم کمک می‌‌کنم، به این می‌‌گویند دایینگ و از این به مردن در حین زیستن و زیستن در حین مردن تعبیر می‌‌کنند و این اختصاص به انسان‌‌ها ندارد، همه‌ی موجوداتی که در عالم طبیعت تحقق دارند این‌گونه‌اند؛ چون زمانمندند و موجودی که زمانمند است معنای زمانمندی‌‌اش این نیست که تا نمیرد زنده نمی‌‌شود و تا زنده نشود، نمی‌میرد و در هر دمی زندگی و مردگی را توأمان می‌‌کند، این سرنوشت همه‌ی موجودات عالم طبیعت است. فرق انسان با موجودات دیگر این است که غیرانسان‌‌ها از این مسئله باخبر نیستند، ولی انسان‌‌ها از این واقعیت باخبرند و می-دانند که هر نفسی که می‌‌کشند، می‎میرند. نفس کشیدن یعنی مردن و البته نفس کشیدن یعنی زیستن یعنی این دو پدیده با هم یک پارچه می‌‌بافند یکی تار این پارچه است و یکی پود این پارچه است و چیزی به نام وجود من با آن آفریده می‌‌شود و اگر کسی این نوع مرگ را در زندگی‌‌اش احساس کند با ۳ پدیده‌ی دیگر خیلی متفاوت است. او نمی‌‌گوید که در آخر زندگی می‌میرم یا اینکه پس از مرگ چه خواهد شد یا اینکه روزهای پیش از مرگ چه خواهد شد، او به این فکر می‌کند که همین الآن دارم می‌‌میرم؛ بنابراین آن چیزی که دیگران در آخرین لحظه‌ی زندگی احساس می‌‌کنند او در هر لحظه احساس می‌‌کند و به آن آگاهی دارد؛ یعنی آگاهی دارد به اینکه مرگ و زندگی توأمانند، این نظیر جمله‌‌ای است که از ابن‌ابی‌طالب نقل شده است که می‌‌گفت هر نفسی که می‌‌کشید به مرگ نزدیک می-شوید». بنابراین وقتی از مرگ سخن گفته می‌شود، منظور یا وفات است، یا زندگی پس از مرگ، یا احتضار و یا فنا. مرگ در این چهار چهره خود را نمایان می‌کند.

جاودانگی

ملکیان از چهار تصور درباره جاودانگی نیز سخن می‌گوید، از یک تلقی فلسفی یعنی جاودانگی با زندگی در ساحت دیگر و سه تلقی روان‌شناختی یعنی جاودانگی از طریق پسینیان، آثار و نام نیک: «جاودانگی انسان به چه معناست؟ وقتی فردی می‌‌خواهد جاودانه باشد به این معناست که در آن لحظه‌‌ای که آخرین نفس را می‌‌کشد از همان لحظه خود فرد نه موجود دیگری و نه انسان دیگری، در ساحت دیگری زندگی را آغاز می‌کند، این جاودانگی فلسفی است. وقتی فیلسوف درباره‌ی جاودانگی سخن می‌‌گوید به این معناست که وقتی من آخرین نفسم را کشیدم آخرین نفسم همان و آغاز زندگی در ساحت دیگری از جهان هستی همان، اما در ساحت دیگر زندگی، خود من زندگی را آغاز کنم نه انسان یا موجود دیگری. اما معمولاً انسان‌‌هایی که از منظر روان‌شناختی نگاه می‌کنند ۳ تصور دیگر هم از جاودانگی دارند و اغلب ما با این ۳ تصور دل خودمان را خوش می‌کنیم حتی اگر هم تصور فلسفی و روان‌شناسی را با هم داشته باشیم در بیشتر وقت‌‌ها دلمان را به ۳ تصور روان‌شناسی خوش کرده‌‌ایم. یک تصور روان‌شناسی این است که تصور فرد این است که فرزندانش باقی می‌‌مانند و فرزندان او فرزندان خودشان را باقی می‌گذارند و آن فرزندان نیز فرزندان خودشان را باقی می‌‌گذارند؛ یعنی من خودم می‌‌روم اما یک کاروانی به راه انداخته‌‌ام و این کاروان تا صبح قیامت در حال حرکت است، گویا جاودانگی خود را جاودانگی از طریق اولاد و اعقاب و زراعی خود می‌داند، از طرف اخلاف و نوادگان خودشان می‌‌دانند و فکر می‌‌کند این‌گونه ماندگار می‌‌شود و این تلقی روان‌شناسی از جاودانگی است و البته کسانی که ظن فلسفی کمی دارند به همین هم دلشان را خوش می‌‌کنند، این یکی است. دوم جاودانگی از طریق آثار است؛ یعنی معمار فلان مسجد یا معمار فلان کاخ می‌‌گوید تا وقتی آن کاخ باقی است او هم باقی است تا وقتی لبخند مونالیزا وجود دارد گویی ما داوینچی را داریم. کتاب‌‌هایی که من نوشتم بعد از من باقی خواهد ماند، خلاصه هرکسی به آثاری که از او باقی می‌ماند دل خوش می‌‌کند. «و تلک آثارنا تدینا علینا فانظر بعدنا الی آثار» این‌ها آثار ما هستند بعد از ما به این آثار نگاه کنید و ما را ببینید، این هم یک نوع از جاودانگی روان‌شناختی است. نوع سوم که قدما بیشتر به آن دل می‌‌بستند این است که می‌گفتند : «نام نیکو گر بماند زآدمی/ به کزو ماند سرای زرنگار»، تا قرن‌‌ها پس از من شاگردانم می‌‌گویند که فلان کس معلم خوبی بود، فلان کس فلان خدمت را به ما کرد… و این نام نیک و حضور در خاطرها ما را جاودانه می‌‌کند؛ یعنی از راه آثاری که به جا گذاشته‌‌ایم در خاطره‌‌ها می‌‌مانیم. قدمای ما در ادبیات به این نام نیک خیلی اهمیت می‌‌دهند و می‌‌گویند سعی کنید نام نیک از خود به جا بگذارید. این ۳ نوع جاودانگی، جاودانگی فلسفی نیست، چه بعد از مرگ زنده باشید چه زنده نباشید این‌ها به دردتان نمی‎خورد، اگر بعد از مرگ زنده نباشید که هیچ، در این صورت اصلاً کسی نیست که لذت ببرید؛ چون ارتباط آن عالم با این عالم گسیخته است. وقتی ما به آن ساحت رفتیم دیگر دائم به این عالم نگاه نمی‌‌کنیم و وارد ساحت دیگری می‌‌شویم، در اینجا هرقدر هم از ما تمجید کنید دیگر وجود نداریم. جاودانگی مهم جاودانگی فلسفی است و دغدغه‌ی ما در بحث فلسفی باید نوع این جاودانگی باشد که آیا ما خودمان بعد از مرگ می‌مانیم؟ نه فرزندانمان، نه آثارمان و نه نام نیکی که از ما در خاطرات و محفوظات دیگران باقی می‌‌ماند، این‌ها واقعاً جاودانگی نیستند بلکه آثاری‌اند که از کسی باقی می‌مانند که خودشان وجود ندارند و چون خودش وجود ندارد ذره‌‌ای هم لذت نمی‌‌برد از اینکه آثارش وجود داشته باشد. اگر دقت کنید، وقتی‌که شما فکر می‌‌کنید که از طریق آثار یا فرزندان یا نام نیک باقی می‌مانید گویا تصورتان بر این است که به معنای فلسفی می‌مانم و از آنجا هم گاهی به دار دنیا سرک می‌‌کشم و می‌بینم که مثلاً به یاد من اسم خیابانی را گذاشته‌‌اند و…؛ یعنی باز هم گویا جاودانگی فلسفی را مفروض گرفته‌اید با اینکه ممکن است جاودانگی فلسفی وجود داشته باشد و ممکن است وجود نداشته باشد. اگر وجود نداشته باشد که دیگر نیستی تا لذت ببرید و اگر هم وجود داشته باشد دیگر با این عالم سروکار ندارید، از اینجا که برویم رفته‌‌ایم. به گفته‌ی حافظ: «که از این دو راهه منزل چو بگذریم دیگر نتوان به هم رسید» فرقی هم نمی‌‌کند که زندگی پس از مرگی در کار باشد یا در کار نباشد. این هم یک بحث است که دوستان باید دقت کنند که جاودانگی اینجاست که اهمیت پیدا می‌‌کند نه در جاودانگی‌‌های سه‌گانه‌ی روان‌شناسی».

الهیات دوبُنی اما به جاودانگى فلسفی و جاودانگی از طریق آثاری که خیر عمومی در واسطگی رزق، آگاهی، دانش و نیکی در پی دارد که مطابق ادبیات قرآنی باقیات صالحات نامیده می‌شود و جاودانگی از طریق نام نیک، نامی که اسوه و الگویی برای دیگران شود. مشعل هدایت شود. ایده‌آل تایپ و نمونه آرمانی شود باور دارد.

شریعتی می‌گفت بلندی نام علی‌ابن ابی‌طالب پس از مرگش بزرگتر از زمان حیاتش بوده است: «علی پس از مرگش، و پس از پایان حیاتش، در تاریخ ما و تاریخ جوامع اسلامی و حتی در تاریخ بشریت، حیاتی بارور و مؤثر و بسیار زنده داشته است، یعنی بعد از گذراندن شصت و چند سال حیات این جهانیش، زندگی معنویش را ادامه داد و حیات پس از مماتش آغاز شد. البته وقتی می گویم «علی»، تنها به عنوان یک فرد و یک شخص نیست: گاه، علی را به عنوان یک فکر، یک ایمان و یک مذهب به کار می برم و مسلماً از کیفیت تعبیرم متوجه خواهید شد. در اینجا، علی مانند همه وجوه دیگرش یک امتیاز خاص دارد و آن اینکه این انسان بزرگ، همانطور که در همه ابعاد و خصوصیات انسانیش و حتی در زندگی داخلی و دوره کودکیش برجسته و ممتاز است و فرزندانش منحصر به خودش می باشند و زندگی کردنش، شکستش، پیروزی هایش، جنگ هایش، تحملش، سکوتش، سخنش، ایمانش و رنجهایش، همه خاص خود او، و بی نظیر و بی شبیه است، زندگی پس از مرگش هم خاص خودش است. نمی گویم همه انسان ها با مرگشان می میرند؛ نه، انسان هایی در تاریخ هستند که پس از مرگشان، زندگیشان ادامه پیدا کرده و با مرگ بدنشان، وجودشان و شخصیتشان و اندیشه‌شان نمرده و ادامه یافته است؛ اما علی یک امتیاز بزرگ دارد و آن اینکه، زندگی پس از مرگش مؤثرتر، عمیق تر، دامنه دارتر و زنده تر از دوران کوتاه زندگی پیش از مرگش بوده است؛ زیرا تکامل جامعه بشری، تکامل اندیشه و فرهنگ و از میان رفتن موانعی است که در برابر درخشش شخصیت علی ایستاده بودند، همچون خودخواهی ها، خصومت های فردی، خصومت های طایفه ای دوران جاهلیت و ... این ها همه موانعی بود که زندگی علی را محدود می کرد، اما زندگی پس از مرگش، قرن به قرن، و نسل به نسل، گسترش بیشتر و دوام و تأثیر عمیق تر و پرشکوه تر داشت، به خاطر اینکه اسلام از چارچوب محدود اندیشه عرب و از چارچوب محدود جامعه قبایلی و بدوی عرب جاهلی بیرون آمد و وارد جامعه هایی که دارای فرهنگ گسترده و تمدن پیشرفته بودند گردید و مسلماً ملت ها و تمدن هایی که وارد اسلام شدند، از نظر شناختن فضایل عظیم انسانی علی شایستگی بیشتر داشتند. از اینرو است که هر چه از مرگ علی بیشتر می گذرد، زنده تر می شود و زنده تر خواهد شد؛ زیرا بشریت به میزانی که در تمدن و زندگی و رفاه اقتصادی و علم و قدرت مادی پیشرفت کرده، از معنویت دورتر شده و محروم تر مانده است، و این نیازی است که امروز انسان این قرن به شدت احساس می کند. و این نیازها هر چه شدیدتر شود و انسان امروز هر چه خود را به داشتن و شناختن انسان متعالی، انسان معنوی، مظهر فضائل بزرگ، نیازمندتر احساس کند، به شناختن علي نیازمندتر خواهد بود و فضائلی را که اعراب جاهلی در جامعه های بدوی و حتی جامعه های متمدن بعدی در چهره او و در روح پر شکوه او نتوانستند ببینند، خواهد توانست شناخت. وقتی می گویم علی حیاتی پس از مماتش آغاز کرد، یعنی تشیع، مذهبی که به نام او در تاریخ اسلام نامیده شد، یعنی نهضتی، شخصیت هایی، نبوغ هایی و دلهایی که برای علی و به نام علی و در راه علی در تاریخ تجلی کردند، یعنی تأثیر شخصیت علی و راه علی و اسلام علی در تاریخ اسلام و به خصوص در تاریخ ما ایرانی ها، همه حیاتی بود که پس از مرگ علی آغاز شد. ما ایرانی ها در مسئله تشیع و محبت علی دارای جایگاه و موقعیت خاصی هستیم».

مرگ در جهان سنت و جهان مدرن

آرش نراقی درباره تمایز معنای مرگ در جهان سنت و جهان مدرن می‌نویسد: «..«مسأله مرگ» از «تجربه مرگ» و «پرسش از مرگ» متمایز است. مرگ تجربه ناگزیری است که سایه اش بر لحظه لحظه زندگی ما جاری است، و در پایان راه صبورانه در انتظار ما نشسته است. مهابت این تجربه یگانه چنان است که لاجرم ما را با «پرسش از مرگ» روبرو می کند. پرسش از مرگ ناشی از حیرت و ناتوانی ما در برابر مهابت اضطراب آفرین مرگ است: چرا می میریم؟ زندگی در سایه مرگ ناگزیر چه معنایی دارد؟ اما اینها هیچ یک «مسأله مرگ» نیست. «مسأله مرگ» از جایی آغاز می شود که ما از پاسخ به پرسش مرگ درمی مانیم. در جهان پیشامدرن، پرسش از مرگ در قالب کلان روایت های دینی یا فلسفی کمابیش پاسخی آرامش بخش می یافت: خردی برتر ناظر به تمام جزئیات این جهان است، و هر برگی که از شاخه فرومی افتد به حکمتی فرومی افتد. هستی ما انسانها هم پاره سنگی پرتاب شده در دل تاریکی برهوتی گم شده نیست. ما یک به یک به صحنه نمایش عظیم الهی در این جهان درمی آییم، هر یک نقش مقدّر خود را در این نمایشنامه ایفا می کنیم و سپس از صحنه بیرون می رویم. کلان روایتهای پیشامدرن به زندگی ما در این جهان معنا می بخشیدند، و به این ترتیب مرگ ما را معنادار می کردند. پرسش از مرگ مطرح می شد، اما آن پرسش در ذهنی که با کلان روایتهای زمانه درآمیخته و آموخته بود، پاسخ کمابیش روشنی می یافت، و به «مسأله» بدل نمی شد. اما در جهان مدرن، کلان روایتهای معنابخش پیشین مقبولیت خود را نزد بسیاری از انسانها تاحدّ زیادی از دست داده اند، یا دست کم با رقیبان توانا و قدری روبرو شده اند. در غیاب کلان روایتهای یکه تازی که به زندگی انسان معنا می بخشند، «پرسش از مرگ» به «مسأله مرگ» بدل می شود: وقتی که زندگی بی معنا می شود، مرگ هم معنای خود را از دست می دهد. «مسأله مرگ» مسأله بی معنایی زندگی و به تبع بی معنایی مرگ است- «مسأله مرگ» مسأله بحران معناست، بحران فقدان روایت است.... به نظرم مهمترین بحران زندگی مدرن بی معنا شدن زندگی نیست، بی معنا شدن مرگ است. در نگاه غایت انگارانه ی جهان پیشامدرن، مرگ بخشی از فرآیند طبیعی زندگی بود: میوه بر شاخسار چندان پخته می شد که آرام آرام شاخه را سست می گرفت و از بند شاخسار رها می شد. مرگ معنا داشت، سفر از یک ساحت هستی به ساحتی دیگر بود. فرد از پری سنگینی می کرد و به سوی خاک می شتافت. اما در روزگار مدرن دشوار بتوان واقعه مرگ را معنا بخشید. مردن بیشتر به "سقط" شدن می ماند، واقعه ای بغایت تصادفی و عبث. ما به سوی عبث مرگ می شتابیم تا از عبث زندگی بگریزیم. ابوحامد غزالی زندگی اش را چنان سرشار می یافت که به وقت مرگ آرام به سوی قبله چرخید و به آرامی مرد. اما صادق هدایت زندگی اش را چندان تهی می یافت که آرام شیر گاز را گشود و به آرامی مرد. ما شوق مرگ غزالی وار داریم، اما انگار مرگ هدایتی در انتظار ماست!».

انسان‌ جهان قدیم می‌خواست به مرگ ناگهانی نمیرد و انسان مدرن می‌خواهد به مرگ ناگهانی جهان را ترک کند. به تعبیر مصطفی ملکیان: «در تمام ادیان جهانی و حتی در نظام‌های عرفانی كه جملگی آنها قبل از ظهور مدرنیته پدید آمده‌اند، مؤمنان از خدا می‌خواستند كه به مرگ فجئه، مرگ مفاجاتی و ناگهانی نمیرند و اصلاً یكی از علائم غضب خدا بر یك انسان را این می‌دانستند كه به مرگ فجئه بمیرند. مؤمنان از خدا می‌خواستند كه از مرگ خود، پیش‌آگاهی داشته باشند، زیرا معتقد بودند كه اگر شخص از قبل، از مرگ خود آگاهی داشته باشد، می‌تواند چهار كار بزرگ انجام دهد كه در صورت مرگ ناگهانی نمی‌تواند. این چهار كار عبارتند از: نخست این كه می‌تواند توبه كند و بسیاری از توبه‌ها حتی در وقت مرگ هم قابل پذیرش‌اند. دوم این كه می‌تواند به جبران ظلم‌هایی كه در حق كسانی روا داشته است، برآید و دست‌كم، رضایت مظلومان را به دست آورد و به تعبیری، از آنها حلالیت بطلبد. سوم این كه برای خانواده خود وصیت نامه بنویسد و بخواهد كه بعد از مرگ او چه كارهایی انجام دهند. چهارم این كه می‌تواند حكمت‌هایی به نسل بعد از خود انتقال دهد، زیرا، وقتی كه انسان مرگ را روبه‌روی خود می‌بیند، تظاهر و به اصطلاح «فیلم‌بازی كردن» را كنار می‌گذارد و اگر سخنی بر زبانش برود، آن سخن حاق واقع است و جزو رسوبات جان او؛ سخنی است صادقانه و از دل برآمده كه این سخنان به كار نسل‌های بعد از او می‌آید. اما در دوران مدرن، برعكس، اغلب افراد طالب مرگ ناگهانی‌اند، مثلاً مرگ در خواب، مرگ به علت سكته. پس در دوران مدرن وضع از این قرار است كه ما اصلاً از مرگ خود باخبر نشویم؛ مرگ یكباره به سراغمان بیابد، تا آخرین لحظه فقط زندگی كنیم و مرگی در كار نباشد و در آخرین لحظه هم مرگ بیاید و زندگی‌ای در كار نباشد. برای شخص، اینكه هم زندگی كند و هم از مرگ خود پیش‌آگاهی داشته باشد، امری شكنجه‌آور است. اما نكته اینجا است كه پیشرفت علم پزشكی درست برخلاف این جهت سیر كرده است، به این معنا كه در قدیم كه انسان‌ها می‌خواستند از مرگ خود پیش آگاهی داشته باشند- مثلاً بدانند كه در یك، دو، یا چند ماه آینده می‌میرند- كه بتوانند درآن مدت برای خود كاری كنند- علم پزشكی و فناوری پزشكی نمی‌توانست به آنها خبر دهد و این امكان را در اختیار آنها نمی‌گذاشت و امروز كه انسان‌ها نمی‌خواهند كه از مرگ خود پیش آگاهی داشته باشند، علم و فناوری پزشكی به آنها می‌گوید كه مثلاً در چند ماه آینده [بر اثر فلان بیماری] خواهند مرد و «پارادوكس» اینجا است كه آن وقت كه می‌خواستیم، نمی‌توانستیم و حال كه می‌توانیم، نمی‌خواهیم».

اصناف مواجهه با مرگ

سروش دباغ با مفاهیم چهار گانۀ «کور مرگی»، «مرگ هراسی»، «مرگ اندیشی»،«مرگ آگاهی» از منظر پدیدار شناسانه، تلقی ها و واکنش های مختلفِ نسبتِ به مرگ را تبیین می‌کند: «مواجه شدن با خویش و خودکاوی پیشه کردن که متضمنِ عریان شدن در برابر خود است، مقوّماتی دارد؛ شناختِ خویشتن در آیینۀ مرگ یکی از این مؤلفه هاست. نسبت ویژه و منحصر به فردی که هر کس با این پدیده برقرار می کند، او را بهتر به خود می شناساند..{کورمرگی یعنی اینکه} عده ای ترجیح می دهند به سرنوشت محتومی که در انتظار ایشان است، فکر نکنند و نیندیشند. به نزد ایشان، درست است که تمام انسانها آخرالامر گل کوزه گران می شوند، اما بهتر است به این مقوله فکر نکرد تا روزی که در می رسد.. کسانی می کوشند بی اعتنایی به پدیدۀ مرگ پیشه کنند و نام و ذکر آن را از خاطر خویش و احیاناً دیگران بزدایند؛ هر چند می دانند که بدون اعتنای ایشان، مرگ در کار خویش است و بخشی از جهان اطراف ما را می سازد. از کورمرگی که در گذریم، نوبت به « مرگ هراسی» می رسد.برخی از آدمیان، مرگ هراس اند، بدین معنا که بر خلاف کورمرگان، دربارۀ مقولۀ مرگ می اندیشند و بدان التفات و عنایت می کنند؛ در عین حال مهابت و غرابت این پدیده برای شان هراس انگیز است. به نزد ایشان، زندگی این جهانی شیرینی و جذابیت بسیار دارد، از اینرو رها کردنِ آن تلخ می نماید. ریشۀ اصلی چنین واهمه ای از مرگ، تعلقاتِ بسیار است. کسی که تعلقات عدیده، او را تخته بند زمان و مکان کرده، به سختی می تواند بند تعلقات را بگسلد، و بگذارد و بگذرد و در فضای بیکران به پرواز درآید و رهایی و سبکباری و سبکبالی را تجربه کند:
هر که شیرین می زید او تلخ مرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد
تا تو تن را چرب و شیرین می دهی
جوهر خود را نبینی فربهی
تن پرستی پیشه کردن و دلخوش بودنِ به اصناف تعلقاتی که زندگی ما را آکنده و پر کرده، مجال چندانی برای عبور کردن و هم نورد افقهای دور شدن فراهم نمی آورد. از اینرو کسی که جز زرق و برق های پیرامونی، منظره های انفسیِ فریبا و دل انگیزی را در ضمیر خویش سراغ نمی گیرد و نمی شناسد، از مرگ می هراسد؛ چرا که فرا رسیدن مرگ را هم عنان با دست شستن از تمام این امور خواستنی و دل انگیز می بیند. پذیرشِ عجالی و موقتی بودنِ زندگیِ این جهانی و تصدیق این امر که ما برای رفتن آمده ایم نه ماندن، کار ساده ای نیست و امری است متوقف بر ممارست و ورزۀ درونی . به قول سپهری:
«آدم چه دیر می فهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتا"». مرگ اندیشان، نه مانند کورمرگان نسبت به این امر مهیب و مهم غافلند و خود را به فراموشی می زنند، و نهمانند مرگ هراسان، از مرگ می هراسند و تعلقات دنیوی ایشان را از اندیشیدن به این مقوله باز می دارد. به نزد مرگ اندیشان، زوال و فنا حقیقی ترین حقیقتِ این عالم است؛ انسان نیامده است که بماند؛ بلکه قرار است چند صباحی بر روی این کرۀ خاکی بزید و سپس صحنه را ترک کند و منزل به دیگری بسپارد. چنین کسی، ناپایداری و ناماناییِ جهان پیرامون را به عیان می بیند و در آن دل نمی بندد. حافظ شیرازی که از سست بودنِ قصر امل و بر آب بودنِ بنیاد عمر سخن گفته، این مهم را به تصویر کشیده است:
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
جهانِ سست نهاد به هیچکس وفا نکرده و پیمان شکنی، شیوۀ جاری و همیشگی آن بوده است. مولوی بر این است که یکی از آموزه های پیامبران، القاء« مرگ اندیشی» است،  بدین معنا که ادیان مقولۀ مهمِ زوال و فنای انسان را تذکار می دهند و تمام انسانها را بدین امر مهیب و غریب و سرنوشت ساز متوجه می سازند:
طوطی نُقل شکر بودیم ما
مرغ مرگ اندیش گشتیم از شما

انسان مرگ آگاه، نه کورمرگ است و نه از مرگ می هراسد، بلکه بسان مرگ اندیشان دربارۀ مرگ بسیار تامل کرده؛ در عین حال نه دنیا را به سان عرفای مرگ اندیشی نظیر مولانا زندانی می داند که باید آن را حفره کرد و از آن رهید، نه مانند صادق هدایت و ارنست همینگوی، برآن است تا به اختیار خود، صحنۀ تئاتر زندگی را ترک کند؛ بلکه، تا جایی که جان و رمق در بدن دارد، به زندگی آری می گوید و به ادامه دادن ادامه می دهد. به نزد انسان مرگ آگاه، وجه تراژیک زندگی وقتی عمیقا رخ می نمایاند که انسان به عیان می بیند و می فهمد که جاودانگی و مانایی را دوست دارد؛ از سوی دیگر زوال و فنا نیز به عنوان حقیقتی صلب و ستبر رخ می نمایاند؛ سرنوشت محتومی که گریز و گزیری از آن نیست. از قضا، به سبب همین سرشتِ تراژیک زندگی است که انسانِ مرگ آگاه قدر تک تک لحظات زندگی را می داند و می کوشد، به رغم تمام ناملایمت ها، به بهترین نحوی از زندگی بهره برد و به چشمه آرامشِ ژرفِ درون متصل شود و آنات و لحظات خوشی را به قدر طاقت بشری تجربه کند. به تعبیر دیگر، چون انسان موجودی میراست و عمر جاودانه ندارد، باید قدر تک تک لحظات را بداند آبتنی کند، در غیر اینصورت تا ابدالآباد زمان » در حوضچه اکنون « و در حال زندگی کند و پی در پی تر شود و در اختیار داشت و باکی به دل راه نمی داد و بر لب جوی می نشست و فارغ البال گذر عمر را نظاره می کرد؛ اما دنیا بر مدار دیگری می گردد و از قوانین دیگری تبعیت می کند؛ چرا که عمر به سان برفی است که در مقابل آفتاب سوزان تابستان قرار گرفته و به زودی به سر می آید. در واقع، فرصت محدود بر روی این کره خاکی،اقتضا می کند که انسان مرگ آگاه تا پیش از روی در نقاب خاک کشیدن، انتقام مرگ را از زندگی بگیرد و قدر اوقات خوش را بداند.
به تعبیر حافظ:
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که پایان کار چیست
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست».

مرگ‌های خوب

همانطور که با وجود تمامی جبرها، خوب زیستن یک نوع هنر است؛ خوب مردن نیز هنر است، به تعبیر شریعتی «... من مدت‌هاست در تاریخ می‌گردم تا انسان‌هایی را که خوب مرده‌اند بیابم، و مردن‌هایی سخت زیبا و پرشکوه یافته‌ام. بی‌شک آنهایی که می‌دانند چگونه باید مرد، می‌دانسته‌اند که چگونه باید زیست».

نراقی در تعریف مرگ خوب می‌آورد: «“مرگ خوب” را گاهی به معنایی به کار می برند که ناظر به “فرآیند مردن” است، یعنی مرگ خوب مرگی است که فرآیند مردن در آن از درد و رنج پبراسته است. گاهی هم منظور از “مرگ خوب” عاقبت نیکی است که فرد پس از مرگ نصیب می برد، یعنی برای مثال، فرد به بهشت می رود یا محبت و رضایت خداوند نثار او می شود. اما معنای مورد نظر من هیچ یک از این دو نیست. منظور من از “مرگ خوب” مرگی است که نسبت بسیار خاصی با زندگی برقرار می کند. یعنی خوب بودن آن ناشی از نسبت و تأثیر مثبتی است که بر معنای زندگی فرد یا بهروزی دیگران برجا می گذارد. هنگامی که “مرگ خوب” درمی رسد به زندگی رنگ باخته و خموده جان تازه می بخشد، و در رگهای حیات و زندگی دیگران خون تازه می دواند. به این معنا “مرگ خوب” زندگی بخش و معنا آفرین است. خوب بودن آن به دلیل تأثیر مثبتی است که بر زندگی جاری و کنونی می گذارد، نه بخاطر عاقبت خوبی که ممکن است پس از مرگ نصیب فرد کند».

آرش نراقی مرگ‌های خوب را به چند دسته عرفانی، فلسفی، سیاسی، دینی و اخلاقی تقسیم می‌کند: «در فرهنگ بشری نمونه های زیادی از “مرگ خوب” شناخته شده است. برای مثال، یکی از نمونه های مرگ خوب در فرهنگ ما “مرگ عرفانی” است. مرگ عرفانی، به زندگی فرد صاحب تجربه معنا و جهت تازه می بخشد. در فرهنگ عرفانی آن کس که به مرگ عرفانی می میرد، گویی از حصار تنگ خودی رها می شود و به فراخنایی درمی آید که ملالهای زندگیش را می زداید، و تولد تازه ای برای او به ارمغان می آورد. این مرگ پیش از مرگ یا مرگ در نور یا به تعبیر پیامبر بزرگوار اسلام “موتوا قبل ان تموتو”، گذر از یک سپهر هستی به سپهری فراختر است. و این تحوّل و تطوری است که در وجود شخص رخ می دهد، یعنی از یک نوع هستی می میرد و به نوع دیگری از هستی زنده می شود. این استحاله وجودی به حیات فرد و کسانی که در شعاع وجود او زیست می کنند، معنای تازه ای می بخشد. نمونه دیگری از مرگ خوب را در فرهنگ ما و نیز فرهنگ یونان باستان، مرگ فلسفی است. سقراط و به تبع او افلاطون و نیز پاره ای از حکیمان مسلمان مانند سهروردی از “مرگ فلسفی” گفته اند. منظور از “مرگ فلسفی”، مرگی است که فرد از تنگنای عالم حس به درمی آید، و در نتیجه امکان مشاهده حقیقت مثالی و معقول را می یابد. گویی غبار تن حجاب دیده عقل می شود. وقتی که این غبار از پیش چشمان فرد زدوده می شود، انسان این قابلیت را می یابد که حقایق معقول را در شکل ناب و نامعوج مشاهده کند. سقراط به همین معنا بود که می گفت فیلسوف مشتاق مرگ است. و سهروردی هم وقتی می گفت که فیلسوف کسی است که می تواند خلع بدن کند، به همین معنا اشاره داشت. در روزگار معاصر معنای دیگری از “مرگ خوب” هم به ادبیات سیاسی و انقلابی افزوده شد، یعنی مرگ سیاسی- عقیدتی یا مرگ در راه ایدئولوژی. شهید انقلابی در راه ایده ای که بزرگ می پندارد، و برای تحقق نظم سیاسی ای که مبتنی بر ایدئولوژی محبوب اوست، می کوشد، و در این راه از بذل جان نیز دریغ نمی ورزد. “مرگ دینی” هم نمونه دیگری از “مرگ خوب” تلقی شده است. یعنی وقتی که فرد در راه متابعت از اوامر و نواهی خداوند سرمی بازد. در اینجا هم چون فرد فرمان خداوند را برده است و آن بار را سبک نینگاشته، زندگی و به تبع مرگ خود را قرین توفیق می یابد. مرگ اخلاقی عمدتاً در سیمای قدیس اخلاقی آشکار می شود. یعنی کسی که برای تحقق بخشیدن به فضائل و خصوصاً برای اقامه قسط و رساندن خیر به دیگران، مصلحت دیگران را بر مصلحت خود وعزیزانش مقدم می دارد. و اگر در این راه جان باخت چه باک! چرا که امید است که از این راه آرمان او تحقق یابد. کسی که در این راه جان ببازد، مرگش معنا بخش زندگی او و دیگران می شود ولذا مرگ او مصداق مرگ خوب تلقی می شود. در تمام این موارد، فرد زندگی و نیز مرگ خود را چنان سامان می دهد که به تحقق فضیلت، حقیقت، عدالت، یا در هر حال مصلحتی برتر از مصلحت خود و عزیزانش بینجامد. وقتی که فرد زندگی خود را در برابر مصلحتی بالاتر خرد می شمارد، مرگش خوش یمن می شود.. مرگ امام حسین در فرهنگی دینی، شیعی، و ملّی ایرانیان از مصادیق مرگ خوب است، و تجربه او سرچشمه الهامبخش خوب مردن در میان ما بوده است. ما همانطور که برای خوب زیستن به پیشوایان و الگوهای اخلاقی و اجتماعی نیاز داریم، درس خوب مردن را هم باید از بزرگان فرهنگ بشری بیاموزیم. نحوه مرگ امام حسین در طول قرنها آموزگار “خوب مردن” بوده است. او با مرگ خود به پیروانش آموخت که چگونه می باید و می شاید مرد. بنابراین، پیام امام حسین این است که همانطور که خوب زندگی کردن نعمت و فضیلت مغتنمی است، خوب مردن هم بخشی از زندگی شرافتمند و کرامتمند است..به نظر من در تجربه شهادت امام حسین می توان هر دو چهره، یعنی تجربه مرگ خوب عارفانه ابراهیم وار و مرگ خوب اخلاقی سقراط وار را مشاهده کرد».

هیچ متفکر مسلمانی شاید به اندازه شریعتی مرگ خوب اخلاقی شهادت که ناشی از عشق به دیگری و ایثار است را ترویج نکرده است. فرهنگی که بسیاری از انقلابیون و پس از آن ایثارگران جنگ ایران و عراق از آن تاثیر پذیرفتند. شریعتی شهید را کسی می‌‌داند گستاخی انتحاب مرگ خویش را داشته است و از خود برای بقای دیگری گذشته است: «... یک شهید را نمی بینی که چه شیرین و چه آرام می میرد؟ برای آنها که به روزمرگی خو کرده اند و با خود ماندگارند، مرگ ، فاجعه ی هولناک و شوم زوال است ، گم شدن در نیستی است.آن که اهنگ هجرت از خویش کرده است ، با مرگ ، آغاز می شود. چه عظیم اند مردانی که عظمت این فرمان شگفت را شنیده اند و آن کار بسته اند که:(بمیرید پیش از آن که بمیرید)!؟ چنین می پندارم که در این سوره، مخاطب خداوند تنها پیامبر(ص) نیست. روی سخن با همه ی آنهایی است که (در جامه ی خویش) پیچیده اند: ( ای به جامه ی خویش فرو پیچیده! برخیز! و جامه ات را پاکیزه ساز و پلیدی را هجرت کن)! طنین قاطع و کننده ی فرمان وحی در فضای درونم می پیچد و صدای زنگ های این کاروانی را که آهنگ رحیل کرده است، می شنوم. هجرت آغاز شده است و می دانم این آتشی که اکنون چنین دیوانه در من سر بر افراشته است ، نه یک حریق ، که آتش کاروان است! آتشی که بر راه می ماند و کاروان می گذرد... در فرهنگِ ما، شهادت، مرگی نیست، که دشمنِ ما، بر مجاهد تحمیل کند. شهادت، مرگِ دل‌خواهی است که، مجاهد، با همه‌ی آگاهی، و همه‌ی منطق و شعور و بیداری و بینایی‌ی خویش، خود، انتخاب می کند!.. شهید نشان می دهد و می آموزد و پیام می دهد که در برابر ظلم و ستم ، ای کسانی که می پندارید "نتوانستن از جهاد معاف می کند" ، و ای کسانی که می گویید " پیروزی بر خصم هنگامی تحقق دارد که بر خصم غلبه شود " ، نه ! شهید ، انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نیافتن ، با مرگ خویش بر دشمن پیروز می شود ، و اگر دشمنش را نمی شکند ، رسوا می کند... شهید ، قلب تاریخ است . همچنانکه قلب به رگهای خشک اندام ، خون حیات و زندگی می دهد ، جامعه ای که رو به مردن می رود ، جامعه ای که فرزندانش ایمان خویش را به خویش از دست داده اند ، و جامعه ای که به مرگ تدریجی گرفتار است ، جامعه ای که تسلیم را تمکین کرده است ، جامعه ای که احساس مسئولیت را از یاد برده است ، و جامعه ای که اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است ، و تاریخی که از حیات و جنبش و حرکت و زایش بازمانده است ، شهید همچون قلبی ، به اندامهای خشک ِِ مُردۀ بی رمق ِ جامعه ، خون خویش را می رساند و بزرگترین معجزۀ شهادتش این است که به یک نسل ، ایمان جدید به خویشتن را می بخشد».

موحدچندساحتی و مرگ

از دید اروین یالوم زندگی نزیسته است که موجب تخریب می‌شود و باید زندگی را به تمامه زیست: «هرچه مسیر حرکت به سوی زندگی بیشتر سد شود، مسیر حرکت به سوی ویرانی قدرت می‌گیرد؛ هرچه زندگی بیشتر تحقق یابد، قدرت تخریب‌گری کم می‌شود. تخریب‌گری، نتیجه‌ی زندگی نزیسته است؛ و او در کتاب‌هایش دغدغه‌مند نشان دادن این مسئله مهم وجودی است که چگونه با پذیرش اضطراب مرگ می‌توان معنایی برای پوچی زندگی یافت و این هدیه‌ی کوتاه (زندگی) را تمام و کمال زیست یا به قول خود او همانند انسان‌هایی نبود که آن‌قدر از بدهی مرگ می‌ترسند که وام زندگی را رد می‌کنند.. یالوم اظهار می‌کند بیشتر افراد با فرو رفتن در تکالیف بزرگسالی، مثل انتخاب شغل، تشکیل خانواده، رشد فردی، ثروت اندوزی، قدرت‌طلبی و برتری‌جویی، مرگ‌آگاهی را از ذهن دور می کنند. برای این‌که انسان بتواند از عهده این مرگ‌آگاهیِ اضطراب‌زا برآید، یالوم معتقد است که: «شاید مرگ زندگی را سرزنده‌تر و قیمتی‌تر می‌کند؛ حقیقت مرگ، مزه‌ی تند و تیز و تلخ و شیرینی به فعالیت‌های زندگی می‌دهد.. آن‌هایی که بیش از بقیه از مرگ می‌ترسند کسانی هستند که با حجم زیادی از زندگی نزیسته به مرگ نزدیک می‌شوند و بهتر است از همه‌ی زندگی استفاده کنیم و برای مرگ چیزی جز تفاله باقی نگذاریم. هیچ چیز به جز قلعه‌ای سوخته».

موحدچندساحتی مرگ‌آگاه است، در هر صورتی از صورت‌های مربوط به نیستی آدمی یعنی وفات، زندگی پس از مرگ، احتضار و فنا مرگ‌آگاهی پیشه می‌کند. او حقیقت مرگ را پذیرفته است. می‌داند که فرصت محدودی دارد. او با رسالت خویش است که به زندگی و مرگ معنی می‌بخشد. هدف او خداگونگی است، رسیدن به خدا از مسیر خدمت به خلق. رسالت او نیز تقریر حقیقت و تقلیل مرارت است. تقریر حقیقت را با راهبرد آگاهی رهایی‌بخش پی‌ می‌گیرد و تقلیل مرارت را با راهبرد تعاون برای بقا. پس از تجربه یکی از مرگ‌های خوب، کالبد مثالی‌ او از کالبد مادی‌اش جدا شده و از ساحت مادی هستی به ساحت مثالی هستی می‌رود و زندگی پس از مرگ خویش را ادامه می‌دهد و جاودانگی را تجربه می‌کند. جاودانگی روان‌شناختی را نیز در باقیات صالحات و الگو شدن می‌جوید.

آنچه از او در جهان مادی می‌ماند، هستی‌بخشی، توانمندسازی و رهایی‌‌بخشی انسان‌‌های به استضعاف کشیده شده است، نهادهای ساخته شده‌ای است که واسطه انتقال رزق یا آگاهی یا دانش و.. می‌شوند، بدل شدن به یک ایده‌آل‌تایپ و الگویی است برای نسل‌های آینده. چنانچه هدی صابر در سیستان و خوزستان توامندسازی کرد، خانه هدی را در زاهدان از خود به یادگار گذاشت که یک دهه پس از آسمانی شدن او هنوز منشأ برکات است. آثار معرفتی او در کتاب‌هایش و درسگفتارهایش، مشی سیاسی اخلاقی و صاحب‌منشانه و با پرنسیبانه‌، مرگ خوب و اخلاقیِ شهادتش همه و همه میراث او هستند. صابر خود آرکتایپ‌ها و ایده‌آل‌‌تایپ‌های بسیاری را از فرهنگ ملی و دینی ما برکشیده و غبارزادیی کرده بود و به نسل‌های جوان معرفی کرده بود. اما خود هم یک الگو شد، یک اسوه. شرافتمند و اخلاقی زیست و شرافتمند و اخلاقی جهان را ترک کرد. به تعبیر شریعتی هر کسی همانطور می‌میرد که زندگی می‌کند.

مرگالهیات دوبنیمکتب دوبنیمحمد قطبیمسلمات هستی
پژوهشگر دین و فلسفه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید