بارون سر ساعت مقرر شروع به باریدن میکرد با رعد و برقهای وحشتناکی که مامان ازشون میترسید. جیغ میکشید. گریه میکرد و گوله میشد رو صندلی ناهارخوری. قرآن به دست و بغضآلود. بابا -که اونموقعها هنوز پدر صداش میکردم- با شوخی و حوری با مهربونی سعی میکردند آرومش کنند و من هیچ وقت باورم نمیشد مامان از برق و رعد بترسه. شک نداشتم که ترسش بهونهست که بپاشه بیرون غم فشردهی روی دلش رو...
من ولی غمگین نبودم. من هیچی نبودم. میومدم تو اتاقم. در رو میبستم. دکمه قفلش رو فشار میدادم. پرده رو میزدم کنار. پنجره رو باز میکردم. مینشستم لبهش. پاهام رو آویزون میکردم به سمت بیرون. -گاهی هم ستون فقراتم رو در خلاف جهت حرکت معمولش تاب میدادم تا معلق بشم- نگاه میکردم به ارتفاع بیست طبقهای که پایین پامه و فکر میکردم.
فکر میکردم که همهش یه لحظهست و بعدش رهایی و بیحسی و پایان جریان داره. همون چیزی که میخوام
بعد نگاهم میافتاد به دخترک کرهای واحد روبهرو که با چشمهای بادومی اشکبار نگاهم میکنه.
...
هر روز بارون سر ساعت مقرر شروع به باریدن میکرد و من قصد میکردم از همون پنجره فرار کنم به سمت ابدیتی که محدودم نکنه به جغرافیای گرم شرجی غمگینی که ازش متنفرم.