رسول که مدتی بود می خواست باهوش ترین فرد باشد، مقدار زیادی کندر مصرف می کرد. خوابی منظم برای خود تنظیم کرده بود و هر روز صبحانه می خورد. او حتی ورزش می کرد تا جسمش مانع اوج گرفتن ذهنش نشود. رفت سر کار و مثل تمام روز هایی که مربوط به پس از تصمیمش میشد، کاملا باهوش وارد دفتر شد. زیردستانش که حس می کردند او خیلی باهوش تر شده است و حتی باهوش ترین است شروع به تلمذ کردند و او هر چه بیشتر باهوش تر میشد. او حتی باهوشمندانه ترین ساعت را برای صرف چای انتخاب کرده بود. ساعت ده. چرا که در این زمان چای در بهترین دمای خود با توجه به دمای محیط می توانست مصرف شود. همچنان حالت مغز در آن زمان را مد نظر گرفته بود و بهینه بود کلا. رسول جواب تمام سوالات را می دانست. حتی آن وقت هایی که می گفت نمی دانم می خواست طرف مقابل را محک بزند و ببیند که خودش می تواند سوالی که طرح کرده را حل کند یا خیر. یکی از کارکنان از او پرسید چگونه می تواند بهترین راه برای گول زدن مشتری را با توجه به مشتری پیدا کند. رسول گفت بهترین راه ها را خود مشتریان می دانند. کافی است از خودشان بپرسی ولی به گونه ای که نفهمند که سوال تو چه بوده است. کارمند گفت چگونه می توان این کار را کرد؟ رسول گفت از ایشان بپرس که کدام بخش محصول برایتان گنگ تر است. می خواهیم آن را به شما بیاموزیم. کارمند تشکر کرد و رفت. کارگری آمد و از رسول پرسید چگونه می توانم کارمند را گول بزنم. رسول گفت جواب این سوال را کارمند بهتر از هر کسی می داند. کارگر گفت چگونه از او این را بپرسم در حالی که نفهمد؟ رسول گفت جواب این سوال را کارمند بهتر از هر کسی می داند. کارگر گفت چون کار او این است این گونه نیست؟ یعنی کافی است او را الگو قرار دهم؟ رسول تایید کرد و کارگر تشکر. کارآموز از رسول پرسید چگونه می توانم کارگر را گول بزنم؟ رسول گفت جواب این سوال را حتی کارگر هم نمی داند. کارآموز گفت پس منظورت این است که کافی است که در حل این سوال به او کمک کنم. این گونه نیست؟ رسول تایید کرد و کارآموز قدردانی. رسول چای ریخت و نشست تا فرد بعدی بیاید. رییسش بود. پرسید رسول چگونه می توانم مثل تو باهوش باشم؟ رسول گفت نباید به دیگران باهوش بودن را بیاموزی. رییس گفت تو که آموختی. رسول گفت ولی نگفتم که چگونه نیاموزی. رییس گفت چگونه نیاموزم؟ رسول گفت جواب این سوال را دیگران بهتر از هر کسی می دانند. رییس که فهمید ماجرا چیست تشکر کرد و رسول رفت. ساعت کندر خوردنش فرا رسیده بود. تصمیم گرفت که کمی قبل از آن کار کند تا حقوقش حلال شود. پس روی باهوش بودنش تمرکز کرد. راه هایی که می توانست باهوش تر بشود را مرور کرد. از زیردستانش برای این امر کمک گرفت. به آن ها گفت بروید و تحقیقی آماده کنید که چگونه می توان هوش دیگران را شکوفا کرد. او به آن ها گفته بود برای این که همواره به فکر رشد خویش باشیم باید دیگران را رشد دهیم تا برای در صدر بودن، خود را رشد دهیم.