ویرگول
ورودثبت نام
khalafi
khalafi
khalafi
khalafi
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

پول فلافل است.

گرسنه اش بود. در کنار خیابان نشست و دستش را دراز کرد. یکی یک ده تومنی گذاشت توی دستش. دیگری ده تومنی قبلی را برداشت و به جایش یک صد تومنی گذاشت. دیگری وعده چند تا صد تومنی گذاشت و دیگری طعنه ای گذاشت هزار تومنی. وقتی بلند شد، سه هزار تومن داشت ولی چیزی که کسب کرده بود عددش در میان منفی ها بود. رفت فلافل بخورد گفتند زود آمده ای. رفت کله بخورد گفتند دیر آمده ای. تشنه اش شد. دستش را دراز کرد و گفت آبم بدهید. گفتند پول که داری می توانی بخری. گفت آن را برای غذا کسب کرده ام. پس تشنه ماند تا فلافلی باز کرد. فلافلی خورد و تشنه تر شد. گفت هدیه ای به من بده فلافل فروش. وی گفت آب می خواهی؟ گفت اگر بخواهم می دهی؟ وی گفت امتحانش مجانی است.

- آب می خواهم.

- می توانی بخری.

- تو که گفتی امتحانش مجانی است.

- چه خرجی دادی؟

- امتحان آب را نگفتی که مجانی است. حتی اگر امتحان درخواست را هم گفته باشی، ضربه روحی ای که به من وارد کردی هزینه ای گزاف بود. مرا امیدوار کردی و در نهایت رها.

- پول که داری، می توانی بخری ولی می توانی هم گدایی اش کنی.

- چگونه گدایی اش کنم؟

- بگو آب می خواهم.

- آب می خواهم.

- می توانی بخری اش.

- ولی می توانم گدایی اش هم بکنم؟

- آری.

- پس آب می خواهم.

مشتری دیگری سر رسید. گفت آب می خواهی؟

- آری آب می خواهم.

- پس پس از صرف طعام می توانی به خانه ام بیایی و تو را سیراب کنم.

- منتظر می مانم.

مشتری که خیلی هم چاق بود ده فلافل سفارش داد و گفت می تواند هر فلافلی که آماده شد را برایش بیاورند و همه اش را همین جا میل می کند. فلافل پنجم را که خورد فلافل ششم و هفتم را آوردند. گفت تشنه ام. برایش آب آوردند. نوشید و گفت باز هم بیاورید. لیوان دهم آب را که خورد لقمه آخر فلافل را هم تمام کرد. به رسول گفت بیا برویم. رسول که دیگر چشمانش از تشنگی نمی دید گفت دستم را بگیر تا گم نشوم. گفت دستت را نمی گیرم ولی مدام صدای گاو در می آورم تا مرا گم نکنی. مرد چاق "ما ما" کنان به سمت خانه اش رفت. رسول نیز در پی اش با گوش هایی تیز رفت. در راه خانه مرد چاق به گله گاوی برخورد کرد. رسول که دنبال صدای "ما ما" بود دیگر نتوانست صدای مرد را دنبال کند و قاطی گله شد.

به گاو ها گفت تشنه ام. گاو ها گفتند به زودی به آبشخوری میرسیم. آن جا خودت را سیراب کن. سگ گله که بوی نا آشنایی شنیده بود به سمتش آمد. گفت تو کیستی؟ گفت تشنه ای که به دنبال آبشخور است. سگ گفت اجازه نداری در گله من باشی مگر آن که "ما ما" کنی و از این به بعد رسما در گله من باشی. رسول گفت باشد. اشکالی ندارد. من گاو شما، فقط مرا آب دهید. سگ که مغرور از جذب نیروی جدید بود گفت حق عضویت هزار تومن است. باید اول آن را بپردازی. رسول گفت هزار و پانصد تومن برای خرید فلافل دارم. اگر قول میدهی با آن فلافل بخری می توانم آن را به تو بدهم. سگ که فلافل دوست نداشت گفت نه نمی شود. من شاید بخواهم با آن برای دوست دخترم قلاده بخرم.

رسول که دیگر به ستوه آمده بود چشمانش را باز کرد و به سمت بقالی رفت. گفت یک لیوان آب می خواهم که خرده های فلافل در گلویم را ببرد پایین و بتوانم فلافلم را کامل بخورم. بقالی پانصد تومن از اون گرفت و یک لیوان آب به او داد. رسول فلافلش را کامل خورد و بینایی اش بازگشت. او هزار تومن دیگر را در صندوق خیرات روی میز بقال انداخت که مخصوص خرید فلافل برای نیازمندان بود.

آبفلافل
۰
۰
khalafi
khalafi
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید