چنگ زدن به دامن نوستالژی راحتترین کار است برای اینکه یک نوشته گیرا بنویسی.
خانهمان توی کوچه خاکی شیبداری بود که از وسطش جوی فاضلاب رد میشد. وسطهای کوچه کنار خانه عزت خانم، یک خانه خیلی متفاوت بود. خانه اعیانی چند طبقهای با حیاط بزرگ و پر از درخت میوه که محل زندگی پیر زنی تنها بود، درست یادم هست دو سال قبلش با شوهر پیرش آمده بودند آنجا را ساخته بودند برای اینکه تهران دود و دم داشت و بواسطه بیماریشان برای زندگی مناسب نبود، آمده بودند به هوای هوای تازه اما کثافت و لجن خانههای کوچه بالایی نصیبشان شده بود که از وسط کوچه میگذشت، بوی صابون و واجبی. سال بعدش پیرمرد مرد، پیرزن تنها شد.
یک دختر داشت و دو تا نوه که آخر هفتهها بهش سر میزدند، از تهران با یک پاترول دودر میآمدند و دو روز در آن خانه میماندند. نوه بزرگش، نامی، هم سن و سال ما بود و سعی میکرد همبازی پیدا کند. یک توپ چهل تکه چرمی خوشگل داشت که اصلا عین خیالش نبود توی خاک کوچه بغلتاندش. من اگر همچین آرزویی ازم برآورده شده بود، اگر آن توپ را داشتم، جز فرش توی اتاق پذیرایی را مستحق لمسش نمیدانستم. همین موضوع شاید کفر بچههای توی کوچه را در آورده بود. بچه تهرون آمده بود و معادلات کوچه را به هم ریخته بود، اسمش هم عجیب بود. بازیش نمیدادند، توی کوچه انگشتش میکردند، پوست سفید و بدون زخمش را مسخره میکردند.
یک بعد از ظهر پنجشنبه، خواستیم فوتبال بازی کنیم، تیم همیشگی ما یک یار کم داشت؛ دقیق یادم نیست مرتضی مریض شده بود یا با پدرش رفته بود کارگاه. توپ پلاستیکی را زیر پا میچرخاندیم و افسرده به هم نگاه میکردیم که بالاخره همینطوری با یک یار کمتر شروع کنیم یا نه؟ ما، یعنی اعصای همیگشی تیم، نمیخواستیم ببازیم، زیر بار نمیرفتیم یار کمتر داشته باشیم، قاسم هم دوست نداشت یار تعویضی تیم مقابل باشد. سکوت خیلی زنندهای برقرار بود.
صدای پاترول که از ته کوچه آمد سرم را برگرداندم و گرد و خاک بلند شده را توی آفتاب مایل کنار درختهای گردو دیدم، ته دلم انگار یک چیزی روشن شد. یک آن توپ چهل تکه را زیر پایم تصور کردم. ما معمولا با دمپایی بازی میکردیم، ترکیب توپ پلاستیکی دولایه و دمپایی یک سایز بزرگتر محشر میشد، دمپایی را میانداختیم زیر توپ و راحت بلند میشد. همین که امکان بازی با چهل تکه را بررسی میکردم، به قاسم گفتم:«من میرم خونه میام الآن».
رفتم خانه و یک کفش دبل داشتم که برایم کوچک شده بود، با زحمت پوشیدمش، برگشتم. دیدم نامی با توپش ایستاده جلوی در خانه مادربزرگش و توپ را همینطور میزند توی خاک و دوباره با دست توی هوا میگیردش، هیچکس محلش نمیگذاشت. رفتم جلو و بهش گفتم:«بازی میکنی؟» که تا آمد جواب بدهد قیافه بقیه بچهها رفته بود تو هم. چیزی نگفت و در جواب سوالم به صورت بچهها نگاه کرد.
برگشتم و گفتم «نباشه منم بازی نمیکنم». ته دلشان آنها هم آرزوی بازی با چهل تکه داشتند، میدانستم. آخرش راضی شدند. بازی کردیم و یادم نیست دقیق، بردیم یا باختیم، مهم هم نبود.
بعد از بازی با هم رفتیم توی حیاط خانه مادربزرگش، شلنگ متصل به شیر آب توی حیاط را از سه پایه فلزی بیرون آوردیم و شیر آب را نامی باز کرد، من منتظر ماندم که آب گرم توی شلنگ تمام شود تا آب را خنک بنوشم. نامی یک جمله گفت که هنوز هم همانقدر واضح و بلند در ذهنم مرور میشود. همین که خم شدم و دهانم را در مسیر آبی که از انتهای شلنگ خارج میشد قرار دادم، کوتاه و بریده گفت :«تو دوستمی»!
از آن جملهها که آدم وقتی بهشان فکر میکند، بیهوا و بدون مقدمه و ناخواسته از دهان بیرون میزند. از آن جملهها که نمیخواستی بگویی ولی حالا گفتی دیگر. از آن جملهها که فقط یک سری جاها ارزش گفتن دارند، اگر نگویی دیگر فایده آن لحظه را ندارند، طعم آن لحظه را نخواهند داشت.
گفت تو دوستمی و این خالصترین و بی پردهترین ابراز احساساتی بود که شنیده بودم تا آن لحظه از زندگیم. از آن روز دیگر نامی را ندیدم.