در من سخن از کلمه بود. واژه بازی های سهرابی...
در من سکوت تجلی داشت. فکری ورای کلام.
جایی دنج کنار خودم، به تماشای من نشسته ام این بار.
فکری که زد به سرم، تصویر واژه ای دیدم، فرا تر از معنا.
هر کلام بهرِ خودش، بحری از معنی بود.
"مستقل"
چشم چرخاندم. دیدم مستقلی دیگر. من میان کلماتم، گمِ گم.
یک سفر، گردِ معنی و کلمه، گرد گرد.
ایستام و به راه افتادم.
من در سفرِ واژه ...
کور مردی دیدم پیر.
تکیّه بر کوچهِ "شک"، تورق میکرد با عصایش برگ های ترِ "خاطره" را.
و پسِ پنجرهٔ خانهٔ "آواز"، جوانی کر بود، رو به سرمای خزان، توری آهنیِ پنجره را بو میکرد.
در چهار راهِ "عدالت"، زنی از قاضیِ شهر سوالی پرسید. که چرا "فقر" جنوب است؟
و در زیر پلِ "آزادی" آهنگر، به قناری قفسی شکلِ "انشا" میداد.
"حزن" میبرد "عهدی" ابدی را به در خانه "اندوه".
"شوق" پر وا میکرد در میدانِ "خوشی".
"دوستی" تهِ بنبستِ "رفاقت"، پلی ساخت جنس "صفا".
و باد از سر کوچه "عقل" تا ته کوچه "احساس" سیلان میداد "فلسفه" را.
و در این "شهرِ خیال". سال ها بود که "عشق". پی معنی میگشت.
و "زمان" در پیِ درد، خیره به مرگ، جستجو میکرد رنگِ "خوشبختی" را.
کوچه ها ...
میدان ها ...
همه "راه" است، همه راه ...
تا من از پله "افکار"، بالا رفتم تا اوج "خیال"
حرف هایی همه "پوچ"، جاری ذهن پر اوهام منند
"خلق"
"حزن"
"عاطفه"
"اندوه"
و "سرود".
همه راهاند، همه راه...
بی "کلام"، فکر مرا "راهی" نیست.
راه ها بود میان منو "من"
*ای محوِ راه گشته، از محو هم سفر کن.*
و من هنوز در سفرم
تا که در سمتِ نگاهِ پیرمردی کور، "دیدن" دیدم.
و "شنیدم" عطرِ خوش پنجره خانهٔ موسیقی را.
تا به "دیدن" نرسم. در پسِ هیچ "نگاهی" به "تماشای" جهان "بینش" را باز نیابم...
و پس "گوش" دادن به "سکوت"، راز ها میشنوم.
سخنی سرسخت است گوش کردن به سکوت.
گوش دادن به تنِ تنهایی شب.
سفری آسمانی به سمت زمین.
بیستاره تکیه بر زمین کردن.
از هزار توی "همهمه" بیرون رفتن و تنِ "ترس" به "تاریکیِ" مطلق دادن.
دیگر راهی نیست.
راهی نیست میان "من" و من.
انزوا رمز رسیدن به پیام کلمست.
و من در سفرم...
ای من اینبار به من بنگر.
*به من بنگر، به ره ننگر، که من ره را نوردیدم.*
سفر از خود شرو کردم ودر خود انتها دیدم.
+ چه شکوهناک رنجیست.
میرا آبان ۱۴۰۰
دو بیت ستاره دار متعلق به حضرت مولوی میباشند.