از ایام طفولیت اسمان ها و دریاها بیشترین نقش را در نقاشی هایم ایفا کرده اند . هر چه را می توانستم به رنگ آبی در می آوردم ؛ گل ، رود ، آسمان ، خانه ، لباس ها ، میز ، نیمکت ها و حتی اگر می شد آدم ها و درختان ...
هر گاه به لباس فروشی می روم انگار قفسه ها ، پیراهن ها ، تیشرت ها ، کت ها و شلوارهایی که حتی ته رنگی از آبی را هم با خود حمل می کنند را نور با سرعت بیشتری به چشم من می رساند و من را ترغیب می کند تا آن ها را بخرم که به هر شکل موفق میشود و کمد و چمدانی پر از لباس های ابی برای خودم جمع کرده ام .
آسمان هم مثل برگ های پاییز ، مثل دل های ما ، رنگ های سیاه ، سفید ، قهوه ای ، روشنی و تاریکی های بسیار برخود دیده و می بیند اما همیشه آبی بودن خود را حفظ می کند . اسمان بی انتها ، ژرف و پر رمز و راز است ، خانه ی خورشید جان بخش ، مامن ستارگان روشنی آفرین و جاده ابرهای شادمان است .
دنیا در اعماق و کرانه هاش ابی است ، نور و هر چه زندگانی دارد آبی است . آب به خودی خود بی رنگ است ُ، آب کم عمق رنگ چیزی را می گیرد که زیر آن باشد اما اب عمیق پر است از این نور آبی پراکنده .هر چه آب خالص تر ، ابی هم پر رنگ تر .
اسمان هم به همین دلیل آبی است اما ابی افق ، ابی دورترین جایی که میتوان دید ، ابی دور دست ها ، ابی تیره تر ، آبی رویایی تر . نوری که به ما نمی رسد و گم می شود تا زیبایی جهان را بر ما عرضه کند .
آبی دوردست رنگ همه چیز است گاهی رنگ یک حس است ، رنگ حسرت ، رنگ هجران ، رنگ دوست داشتن ، رنگ جایی که خودت آنجا نیستی ، رنگ جایی که میخواهی خودت را در آن گم کنی ، رنگ آن تجربه های اولین ، رنگ معشوق ، رنگ نوشته های کتاب هایم ، رنگ خط به خط تصوراتم از او و حتی رنگ کلمات و حرف های این نوشته
گاهی یافتن و گم کردن بیشتر از آنچه می پنداریم در هم تنیده شده اند و بعضی چیزها را نمی شود حرکت داد یا از آن خود کرد . در عشق باید گم شد و معشوق را باید یافت یا شاید هم برعکس عشق را باید یافت تا در عشق معشوق گم شد اما عاشق هر دو را می خواهد پس تفاوتی برایش ندارد هر دو را هم برای گم شدن و هم برای یافتن خود می خواهد .