زهرا خ
زهرا خ
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

- مغروق


یه هفته‌ای می‌شه که اومدیم سمت شمال کشور؛ جان سبز ایران.

فقط یک هفته گذشته اما انگار نزدیک دوهفته‌ست که توو مسیریم. عجیبه این مسئله. همیشه وقتی خوش می‌گذشت، زود می‌گذشت. این‌بار داره خوش می‌گذره امّا لحظه‌ها کِش می‌آن. یک روز می‌شه چهل‌وهشت ساعت و یک دقیقه می‌شه صد‌ و بیست ثانیه. همون‌قدر هم یاد می‌گیریم از هم، تجربه می‌کنیم و خاطره ثبت می‌کنیم.

قبل سفر و حین‌اش حتی، همه بهمون می‌گفتن و می‌گن که خیلی از این دقایق استفاده کنید. شاید که نه. قطعاً دیگه همچین موقعیّتی پیش نمی‌آد.

من اما گیر می‌کنم توو دریای لذّت بردن از «حال»، بخاطر غرق شدن توو فکر «آینده». ز. می‌گه:«ترس از دست دادنم خیلی حاد شده. خیلی زیاد. تبدیل شده به ترس از دست دادنِ لحظه. از هیچی لذت نمی‌برم».

فکر به آینده عین باتلاق منو می‌گیره و می‌کشه داخل خودش. منو غرق می‌کنه. نفسم می‌گیره. دست‌وپا می‌زنم که در بیام از این برزخ، اما خب نمی‌تونم. هرچی دست‌وپا می‌زنم بیش‌تر فرو می‌رم. کسی چیزی نمی‌فهمه، فقط همه می‌بینن که سرم رو تکیه داده‌م به شیشهٔ ماشین. کسی هیچ‌چیز نمی‌بینه، جز این‌که من یه گوشه نشسته‌م، پاهام رو جمع کردم توو بغلم و سرم رو گذاشته‌م روش.

زندگی کردن کنار آدم‌هایی که نمی‌بینن تو رو، نمی‌شنون تو رو و درک نمی‌کنن تو رو خیلی سخته. نمی‌دونم اصلاً ویرگول رو باز کردم که چی بنویسم که رسیدم به این‌جا. ذهنم آشفته‌ست و مدام می‌پره.

سفرفکرشمال
دانشجوی زبان و ادبیات فارسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید