
در قرآن، در مواجهه با ابراهیم، میگوید:
أَنَا۠ أُحْىِۦ وَأُمِيتُ
(بقره / ۲۵۸)
«من زنده میکنم و میمیرانم.»
اما ابراهیم، بدون درگیری، فقط میگوید:
فَإِنَّ ٱللَّهَ يَأْتِى بِٱلشَّمْسِ مِنَ ٱلْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ ٱلْمَغْرِبِ
و نمرود «بُهِتَ» شد.
در روانشناسی یونگ، نمرود را میتوان کهندال ایگوی حاکم (tyrannical ego) دانست—بخشی از روان که با توهم قدرت، خود را مطلق میبیند، و نمیفهمد که زندگی از جایی عمیقتر و گستردهتر از او جریان دارد.
در روان، وقتی ایگو نمرودی میشود:
و برای حفظ این تصویر، نیاز دارد خود را خدا بداند—even اگر با زبان نگفته باشد.
اما ابراهیم درون، وقتی به او میگوید:
«خورشید را از مغرب بیاور»—ایگو نمیتواند پاسخ دهد.
چون آنجا، دیگر جایی برای ادعا نیست؛
فقط تماس با حقیقت است—even اگر خاموش.
سایهی نمرودی یعنی:
و از آنجا، روان ساختاری استبدادی میسازد:
که خود را مرکز معنا، منبع حقیقت، و مالک سرنوشت میبیند.
یونگ میگوید:
«هرگاه بخواهی چیزی بزرگتر از خود را انکار کنی، سایهای به شکل نمرود درونت متولد میشود.»
در روان، آنکه زیاد فریاد قدرت میزند،
اغلب از ترس بیقدرتی میگریزد.
نمرود بیرونی، پادشاه است.
اما نمرود درونی، کودک زخمیایست که:
پس فریاد میزند: «من زندگی میبخشم!»
در حالیکه خودش از زیستن تهیست.
در روان، نمرود باید دیده شود تا آرام بگیرد.
تا بفهمد:
«تو نیازی نداری خدا باشی.
تو فقط باید انسان باشی—even اگر ناتوان.»
و این، تنها وقتی ممکن است که:
رؤیای نمرود، اغلب نشاندهندهی:
اما اگر در رؤیا:
نشانهی آغاز رهایی روان است—from سلطهای که درونت، بهجای خدا نشسته.
یونگ میگوید:
«ایگو باید سلطنت را واگذارد، تا خویشتن ظهور کند.»
و نمرود، تجسم روانی سلطنتِ ایگوست.
فردیتیابی، یعنی:
و در این معنا، نمرود باید سکوت کند—نه بهزور، بلکه با تماس با خورشید.
در نهایت، نمرود:
و پیامش این است:
«من بخشی از روان تو هستم،
بخشی که نمیخواهد بپذیرد محدود است.
بخشی که از زخم آمده،
اما تاج بر سر گذاشته.
اگر به من گوش کنی،
شاید بفهمی:
من فقط ترسم، نه فرمانروایت.
و اگر از من بگذری—not با جنگ،
بلکه با دیدن،
شاید خورشید از درونت طلوع کند؛
نه از مشرق،
نه از مغرب،
بلکه از سکوتی که نمرود در آن، ساکت میشود.»