ویرگول
ورودثبت نام
abolfazl mehrzad
abolfazl mehrzadhttps://t.me/mowj_maharat
abolfazl mehrzad
abolfazl mehrzad
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

تصمیم گیری را با داستان بیاموز

صدای زنگ گوشی سکوت خونه‌ی کوچیک و جمع‌وجور سامان رو شکست. یه نگاه به صفحه‌ی گوشی انداخت. "مهرداد" بود. همون رفیقی که همیشه تو ماجراهای مهم زندگیش یه نقشی داشت.

الو مهرداد؟

داداش! یه پیشنهاد خفن دارم برات، همین الان لباس بپوش بیا کافی‌شاپ، باید ببینمت.

سامان یه نگاه به میز کارش انداخت. لپ‌تاپ باز بود، یه عالمه فایل اکسل جلوی چشمش ردیف شده بودن. کارمند بخش مالی یه شرکت بود. پنج سال گذشته رو با حساب و کتاب‌های تکراری و فیش‌های حقوقی سپری کرده بود. حقوقش بد نبود، امنیت شغلی هم داشت، ولی حس می‌کرد تو یه دایره‌ی بی‌پایان گیر افتاده. یه جورایی انگار زندگیش از قبل نوشته شده بود و هیچ هیجانی نداشت.

یه آه کشید، یه لیوان آب سر کشید و بدون این که زیاد فکر کنه، کاپشنش رو برداشت و راه افتاد سمت کافی‌شاپ.

مهرداد از دور، با اون لبخند همیشگیش دست تکون داد. یه فنجون قهوه ترک جلوش بود، عطر تلخش توی هوا پیچیده بود. سامان نشست، هنوز هیچی نگفته بود که مهرداد خم شد جلو و با هیجان گفت:

ببین! ما یه استارتاپ راه انداختیم، یه کار خفن تو حوزه‌ی مشاوره‌ی مالی برای کسب‌وکارهای کوچیک. می‌دونم تو این کار استادی. بیا شریک شو، پایه باش، باهم می‌ترکونیم.

سامان فنجون قهوه‌ش رو برداشت، یه جرعه نوشید. تلخی دلچسبش، ذهنش رو بیشتر درگیر کرد.

پول داره این کار؟ یعنی درآمدش تضمینیه؟

مهرداد مکثی کرد و گفت:

نه که از اول پول پارو کنیم، ولی آینده‌ش روشنه. فقط باید تلاش کنیم.

سامان به بیرون نگاه کرد. قطره‌های بارون آروم روی شیشه‌ی کافی‌شاپ سر می‌خوردن. ذهنش درگیر شد. موندن تو شرکت یه امنیت نسبی داشت، ولی این پیشنهاد یه چیز دیگه بود. آینده‌ی معلوم یا یه مسیر پر از ماجراجویی؟

اون شب تا دیر وقت بیدار موند. هی تو ذهنش سبک‌سنگین کرد. یه دفترچه برداشت، دو تا ستون کشید. تو یه طرف نوشت «مزایا»، طرف دیگه «معایب». چند دقیقه به نوشته‌هاش خیره موند. امنیت؟ درآمد ثابت؟ آینده‌ی معلوم؟ یا ریسک؟ فرصت پیشرفت؟ آزادی؟

یه نفس عمیق کشید و گوشی رو برداشت.

مهرداد، من پایه‌م. ولی یه شرط دارم.

چی؟

تا تهش هستیم. اگه بریم تو این مسیر، دیگه عقب‌نشینی نداریم.

مهرداد خندید، یه خنده‌ی پر از هیجان.

پس بزن بریم داداش، ما موفق میشیم.

چند ماه گذشت. روزای اول سخت بود. سامان شب و روز وقت می‌ذاشت، مطالعه می‌کرد، مشتری پیدا می‌کرد، جلسه می‌ذاشت. بعضی وقتا شک می‌کرد. نکنه اشتباه کرده باشه؟ نکنه این مسیر به بن‌بست بخوره؟ ولی هر بار که به اون دفترچه و تصمیمی که گرفته بود نگاه می‌کرد، محکم‌تر قدم برمی‌داشت.

یه روز، توی دفتر کوچیکشون نشسته بود که مهرداد با یه لبخند گنده وارد شد.

داداش، اولین قرارداد بزرگمون بسته شد! کسب‌وکارمون داره جون می‌گیره!

سامان حس کرد یه باری از روی شونه‌هاش برداشته شده. اون شب، وقتی داشت به سقف خونه‌ش زل می‌زد، فهمید که ارزشش رو داشت. همه‌ی اون سختی‌ها، همه‌ی اون شب‌هایی که با تردید گذرونده بود، الان به یه مسیر روشن ختم شده بود.

بعد از یه سال، دفتر کوچیکشون تبدیل شده بود به یه شرکت جدی. تیمشون بزرگ‌تر شده بود و اسمشون تو بازار پیچیده بود. سامان دیگه اون کارمند تکراری بخش مالی نبود. حالا یه کارآفرین بود. کسی که تصمیم گرفته بود زندگی‌شو خودش بسازه.

یه روز، همون دفترچه‌ی قدیمی رو برداشت و بازش کرد. صفحه‌ای که دو ستون «مزایا» و «معایب» رو نوشته بود، هنوز اونجا بود. با یه لبخند خودکاری برداشت و زیر یه جمله خط کشید:

هیچ تصمیمی صد در صد بی‌نقص نیست، ولی کسی که تصمیم می‌گیره و جلو می‌ره، برنده‌ی واقعی زندگیه.

سامان فنجون قهوه‌ش رو بلند کرد، جرعه‌ای نوشید و لبخند زد. حالا دیگه می‌دونست که مسیرش رو خودش می‌سازه.

✍🏻 نویسنده: ابوالفضل مهرزاد

#تصمیم_گیری

امنیت شغلیقهوه ترکتصمیمکسب و کارمهارت
۴
۰
abolfazl mehrzad
abolfazl mehrzad
https://t.me/mowj_maharat
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید