من نمیدونم که آیا خدا وجود داره یا نه. شاید لاادری باشم. ولی صادقانه میگم: حسش میکنم. البته همزمان هم حس میکنم ممکنه حسم نادرست باشه. جالبه بدونین همزمان حس میکنم شاید حس کردن و احساس، منبع مناسبی برای دانسته های ما نباشه. پس هنوزم که به خودم نگا میکنم میبینم که نمیدونم که خدا وجود داره یا نه.
البته باید بگم که واقعا اینی که خدا وجود داشته باشه رو از اینی که خدا وجود نداشته باشه بیشتر دوست دارم. باعث خوشحالیم میشه حتی. نمیدونم که مربوط میشه به احساساتی که از بچگی، و در اثر القای مداوم عقیده باور به خدا در من شکل گرفته یا نه. ولی خوشحالی رو میشناسم و جالبه که میدونم که وجود داره.
"نمیدونم" هام داره زیاد میشه و دارم نگران و ناراحت میشم ولی میدونم که اشکال نداره که ندونم و همین الان فهمیدم که نوشتم میدونم و این جالبه. اگه با نوشته ام دارین اذیت میشین همین الان این صفحه رو ترک کنین چون نمیخوام باعث حروم شدن وقتتون بشم.
دلیل نوشتن این مطلب؟ نمیدونم! :) واقعا میگم. شاید به خاطر اینه که داشتم کتاب "درباره معنی زندگی" اثر ویل دورانت رو میخوندم و بعد خوندنم تموم شد و اومدم پای کامپیوتر و سرنوشت کامپیوتری (نمیدونم یعنی چی، ولی عبارت باحالیه) منو کشوند به سایت ویرگول، جایی که میتونی بنویسی، و من هم که از قبل این فکر تو کلم تشکیل شده بود که "شاید نوشتن برام خوب باشه و شاید منم برای نوشتن خوب باشم"، خوشم اومد تا یه چند کلمه ای رو بنویسم. علیرغم همه کمال گراییم و وسواسم و افسردگیم و گیجیم از هدف زندگیم.
الان یه احساس رضایتی از نوشتن این متن دارم، با اینکه میدونم مجموعه ای است از کلماتی که یکدفعه تو ذهنم اومده و منم از طریق اعصابم به دستهام و کیبورد و شبکه جهانی وب منتقلشون کردم و شاید هم تا آخر عمر دیگه هیچوقت نبینمشون.
من شک دارم، ولی همونطور که محکومیم با کرونا کنار بیایم، باهش کنار میام. چون چاره دیگه ای ندارم.