این چند روز که تعطیل شد، دیدم بهترین فرصته که یکم از کارهای عقب افتاده رو انجام بدم. بعد دیدم چی بهتر از تموم کردن کتابی که دستمه و بیشتر از دو ماهه که خوندنش طول کشیده. چون قرار بود بعدش یه کتاب جدید شروع کنم به اسم "پرواز تا اوج". خیلی وقت بود که منتظر خوندنش بودم و اشتیاق داشتم. اما نمیدونستم قراره این کتاب خواب و خوراک این چند روز رو ازم بگیره. حالا بریم ببینیم چی بود این کتاب.
خلاصه ای از هرچی که در مورد این کتاب برام پر رنگه:
برای من تو زندگی زیاد پیش اومده که هر وقت حس کردم همه چی خوبه، کارها روی غلتک افتاده، دارم پله های ترقی رو طی می کنم، پول خوب در میارم، رابطه خوب با اطرافیان دارم و ... یهو یه نگرانی یا فکر اومده سراغم و اون حال خوب از بین رفته. یا یه اتفاقی که اصلا انتظارشو نداشتم پیش اومده! آخه مگه میشه! بعضی وقتا مچ خودمو وسط این فکرها گرفتم که بی خیال شو فلانی، این سطل پر از شیر رو نزن بریز! پاشو جمع کن خودتو و این فکرهارو بریز دور. اما خوب خیلی به ندرت تونستم. چون هیچ وقت بهش نپرداختم ببینم ریشه اش چی میتونه باشه.
اینجا یه موضوعی مطرح میشه به اسم اوج هراسی! Upper limit problem. یعنی چی؟ یعنی اینکه من یه سقف شیشه ای بالای سرم حس می کنم و هر وقت رشد می کنم و بهش میرسم، چون ظرفیت من محدوده و به قولی استرچ نشدم، با یه فکر یا اتفاق خودمو از اون سقف دور می کنم و برمیگردم به جای قبلی! شگفت انگیزه! مثل فردی که تو لاتاری برنده میشه و نمیدونه با این همه پول چکار کنه و چند وقت بعد همه رو به باد میده و برمیگرده جای قبلی. انگاری گنجایش من برای یه زندگی خوب همه جانبه، محدوده! و بدتر از همه اینه که اصلا نمیدونیم همچین سقفی بالای سرمون داریم. یعنی من از اوج گرفتن میترسم!
یه تیکه از کتاب رو عینا نقل میکنم چون خیلی دقیقه:
هریک از ما دستگاه سنجش درونی داریم که روی بالاترین حد عشق، موفقیت و خلاقیتی که به خود اجازه می دهیم داشته باشیم تنظیم شده است. وقتی از حد آن عبور می کنیم معمولا کاری می کنیم که وضعمان به هم ریزد و به منطقه قدیمی و آشنایی که در آن احساس امنیت می کنیم، برگردیم.
تا حال شده وقتی یه حال خوبی دارید، یهو عذاب وجدان بگیرید و احساس گناه بیاد سراغتون؟ احساس گناه میاد که جریان حال خوب رو ازمون بگیره. مثلا من قبلا هر وقت تو خیابون موقع ناهار بوی کباب بهم میخورد و هوس می کردم، نمی رفتم بخورم! فکر می کردم الان من ناهار کباب بخورم و مثلا بچه ام کباب نخوره، چقدر بده و دردناکه و کار بدی دارم میکنم! باشه شام همه با هم کباب بخوریم! این ظاهر قضیه اس! اما در باطن اینطوری بوده که داداش کباب برای چی میخوای بخوری؟ اصلا تو مگه باید کباب بخوری؟ میری ناهار شرکت رو میخوری دیگه. همون کافیه برات. آره، سقف شیشه ای بالای سرم داره کار میکنه! تو شایسته کباب نیستی!
یعنی آقا جان، خانم جان، اوج هراسی خیلی دردسر ایجاد میکنه برامون. اون زیر تو ذهن ما داره کار میکنه و ما رو هدایت میکنه. تا کی؟ تا زمانی که بهش آگاه بشیم! بعدش دیگه ازش رد می شیم! هر بار که ازش رد میشیم گنجایش ما برای عشق، ثروت و فراوانی و خلاقیت بیشتر میشه. هر بار که ازش رد میشیم این سقف میره بالاتر! به همین سادگی! البته اینجا روی کاغذ ساده اس! در عمل پاره میشید تا از سقف رد بشید.
و حالا نکته قشنگترش اینه که ما همیشه فکر میکنیم، وقتی پول زیاد به دست آوردم، وقتی عشق رویایی و روابط خوب داشتم، هر وقت شغل عالی داشتم، سرانجام حال خوبی دارم و کیف میکنم. در حالیکه کاملا برعکس اینه! عحبیه؟ آره؟ بله که عجیبه. درست برعکسشه! هر وقت حالت خوب باشه، میتونی عشق و ثروت و کار و ... بهتری رو تجربه کنی!
البته یه جورایی این مفهوم با بقیه چیزهایی که قبلا خوندم و دیدم همخوانی داره. مثل هرم مازلو!
کتاب یه سری دلیل پیدا کرده برای اوج هراسی. مثلا میگه یک دلیل مقاومت در برابر گذر از اوج هراسی، ترس از به کار گیری همه توانایی ماست. یعنی اگه من همه زورم رو زدم و نشد چی؟ هان؟ اینو چی میگی؟
نویسنده کتاب، بعدش میگه فعالیت های ما عموما به چهاردسته تقسیم میشه:
1- منطقه ناتوانی: یعنی کارهایی که ما اصلا در انجامشون خوب نیستیم ولی بقیه خوبن! یعنی احمقیم که اینارو انجام میدیم. (احمق رو نویسنده نگفت من گفتم)
2- منطقه توانایی: یعنی کارهایی که ما خوب انجام میدیم، ولی بقیه هم خوب انجام میدن. اینا اتفاقا جون ما رو میگیرن. اینارو تفویض اختیار کنید!
3- منطقه عالی: یعنی کارهایی که ما عالی انجام میدیم و ازشون پول خوبی هم درمیاریم! اینجا همون جاییه که ما در بیشتر عمر گیر می کنیم. دوستان و خانواده و همکارامون هم میخوان ما همینجا بمونیم!
4- منطقه نبوغ: یعنی اونجایی که توانایی های ما شکفته میشه و کارهایی رو انجام میدیم که دقیقا با استعدادهای ما یکیه و اصلا برای اون کار ساخته شدیم و فقط ما برای انجام اونا مناسب هستیم. اینجا بالای اون سقف شیشه ای قرار داره که در موردش گفتم!
یعنی باید حرکت کنیم بریم تو این منطقه! حالا چجوری؟ آها نشد دیگه. باید بری کتاب رو بخری، شروع کنی بخونی و ببینی چجوری میشه که اینجوری میشه! من قرار بود 700 کلمه بنویسم که خوب تا الان بیشتر از 900 کلمه شده!
دعتتون می کنیم کتاب رو تهیه کنید. اینم عکس کتابه. من کتاب رو از یک دوست نازنین هدیه گرفتم. میتونه یه هدیه خوب هم برای دوستاتون باشه.