ویرگول
ورودثبت نام
آنیتا
آنیتا
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

جراحتِ فناپذیری


ازدست دادن و کم شدن چگونه حسی است؟
اضطرابِ ازدست دادنِ خود
اندوه یاحسرت؟
وبرای گریه بهترین بهانه چیست ؟
و خاک شدن؟ بازگشت چگونه است؟

و آخرین مقصد؟
و سکوت در برابرِ درد چگونه انتخابی است؟ومردبودن دربرابرِرنج؟ و رفتن و جا گذاشتنِ خاطره؟
وداغی سوزاننده تراز خاطره برپیشانیِ آدم بودن هست؟
تنها آمدن و تنها رفتن چگونه انتخابی است؟
وصبر اگر دریا باشد ،دربرابر ازدست دادن چگونه جایگزینی است؟ وخدابودن چگونه حسی است وقتی طعمِ زهرِِکم شدن را تجربه نمی کنی؟
وگوش دادنِ دعایِ کسی که آلوده است؟
آخرین نگاه و آخرین حرف و آخرین امید و آخرین چنگ زدن به زندگی؟
من پاسخ سوالهایی که باید بدانم را نمی دانم.
من پاسخِ چرایی آمدن وچرایی رفتن را نمی دانم.
تجربه‌ی ناتوانی آیا بزرگترین هدیه‌ از جهنمِ موعودِتونیست؟
تو جان کندن را بارها تماشامی کنی و من
از جان کندن می ترسم...
چرا نمی توانم تهی شوم
چراخاطرات در من رسوب می کند
سنگین می شوم و رهایی ممکن نیست.
چرا من بغضِ سرشارم وتو اندوهِ ناتمام راچگونه
در منِ فانی جای می دهی؟
چگونه می توانی پایانهارا ببینی و آغازهارا رقم بزنی؟
ونوشتن از هزارتویِ ذهن چگونه توانایی است ؟
و بیرون کشیدنِ یادِمرگ از ژرفای وجود ؟
نوشتن ذهن مرا خالی نمی کند.خوابهای پریشانِ مراتصفیه نمی کند... رستگار نمی شوم
رستگار نمی شوم می دانم
تارکِ دنیا می شوم اما ازدست دادن را تحمل نمی کنم.
برای مرگی گریه کردم..
تومی دانستی باتمامی احساس گریه می کنم و خالی نمی شوم.. تو می دانستی زود می بُرم و خوب نمی شوم.
ردِ بریدگی تن وردِخراشِ احساس چگونه ترمیم می شود؟
وعبوراز نفرت چگونه حسی است؟ورستگاری چگونه عاقبتی است؟
مرا از گردونه‌ی امیدوناامیدی رها کن
من بازتابِ تمامِ اندیشه های ِهولناکِ بی توبودنم..
خدا بودن چگونه حسی است؟
و کم شدن
و خاک شدن
و ترسیدن...
وخراشِ احساس
ومنطقِ زندگی..
و سکوت در برابر درد..
من پاسخ سوالهایی که باید بدانم را نمی‌دانم؟
و خارج از توانم نفس می‌کشم.
وتو خارج ازتوانم،پس می‌گیری.
ووعده‌ی آرامش می دهی..
سبکباربودن درآخرِ راه چگونه حسی است؟
چرا تهی نمی شوم
چرا سرشاراز منم
چرا نمی روم ؟
و خاک شدن چگونه سرنوشتی است.
وآغازِ پایانِ یک زندگی که به لب رسیده بود؟

توفناناپذیری و مردی فناپذیر را در آغوش می گیری
وتنهاییش رانوازش می کنی و دستهایش را تماشا می کنی که خالی از زندگی است .
بازگشت به آغوشِت چگونه حسی است ؟
فنا شدن چگونه جراحتی است؟
و سکوت چگونه انتخابی است ؟
درآنجا که هیاهو پرستش می شود؟
من پاسخ ِ سوالها را نمی دانم وبا تمامِ احساسم گریه می کنم،برای مردی که خود به آغوش تو قدم برمی دارد باتمامِ بی خدایی اش..
و بی خدا بودن چگونه حسی است؟
نمی دانم
نمی دانم
من رستگار نمی شوم..
من از جان کندن می ترسم.
من از هیاهو می ترسم...
و
تو معنا می بخشی؟
تو بازگشت رامی پذیری؟
وتوفناناپذیری..
مرا از
اضطرابِ مرگ برهان!

فناپذیریدلنوشتهاضطراب مرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید