تنِ کبودِخاطرههایم پوست انداخته؟ نمی دانم چه خواهد شد؛ چه خواهم شد. رنجِ کنده شدنِ
خاطراتِ کهنه و فروپاشیِ وجودم..
برای پاییز آماده ام ؟
آغازی دوباره نه صدباره؟ بهار و تابستان را در اعماقِ درد ساکن بودم. آموختم هیچ رنجی را نباید تحقیر کرد. وسعتِ رنج هرکسی به اندازهی تمامِ دنیایش هست.
برای هیچ آغازی آماده نیستم. نه امروز نه فردا و هیچ وهیچ پاییزی.
سِرشدن واکنشِ دردناکی است؛
برای قلبی که بارها و بارها امیدوناامیدی را تجربه کرده است.
اندوهم را باخود به پاییز خواهم برد، و گیسوانم را به باد خواهم سپرد وسوگم را و یادِتورا و خاطرهها را و روحم را..
وقلبم را تکه پاره خواهم کرد.
می خواهم نباشم می خواهم متروکه باشم می خواهم تمام شوم و می خواهم از این تسلسلِ امید و ناامیدی رها شوم؛
نه اندوهی نه شادی و لبخندی
نه تو و نه هیچ و هیچ آدمی زادهای را
نمی خواهم.
دلم گرفته، خاطره هایم را پاره پاره می خواهم.
خسته ام از بودن
ازتو
از خودم..
تن کبود خاطره هایم پوست انداخته،
تمامِ دردش را به جان خریدم؛
اما ازتولدِ دوباره بیزارم از تکرارِ تن و تجربهی بودن. نمی خواهم باشم
ازخواستن بیزارم
از آغاز بیزارم ازتو بیزارم از بودن، از خودم بیزارم.
هیچ و هیچ، زندگی را نمی خواهم. سرشارم از این پوچیِ مدام و
زجرِ دمادم.
لبریزِنبودن و نخواستن و نداشتن.
من جامِ عمر را تهی می خواهم. خسته ام از معنا ویقین و تحمیل و تحمل.
تردید می خواهم
تشکیک می خواهم تسلیم شدن مُردن و نیست شدن.
رفتن و دور شدن.
تنِ کبود خاطره هایم پوست انداخته،
اکنون منم و تنی تازه و خسته .
وزخم هایی که ترمیم نمی شود
وحفره ای در درونم که پُرنمی شود
وپاییزی که ازراه می رسد.
وتویی که هیچ نمی دانی