روزی صخره ای بودم درانتظاربوسه های آب
روزی سروی درانتظار تبربودم وروزی
نهنگی توی اقیانوس درانتظارخودکشی
بعدهاخرسی گرسنه بودم درانتظارخوابِ زمستان
روزی انتخاب کردم آدمی باشم درانتظارعشق..
اما
نه خودکشی کردم نه زخم تبر روتاب آوردم ونه از سودای خواب زمستانی رها شدم
عاشق شدم؟نه
عشق همون ماهی لیزی بود که از دستم گریخت.
خواستم عقابی بشم که قله رو ببینم
خواستم شاپرکی بشم که لطافت روتجربه کنم
یا نسیمی که سرزلفت رونوازش کنه؛
با حسی گمشده که تمام عمر رگ به رگ جسمم رو تسخیرکرده.
میتونستم بیدمجنون باشم
میتونستم پرستوی مهاجر باشم
میتوستم رودخونه بشم
میتونستم
گل بابونه بشم
میتونستم بارون بشم
برف بشم یخ باشم سرماباشم
میتونستم میتونستم ،
اما
من
من شدم
میگن آدم شدم
میگن زن شدم
میگن مادرشدم
میگن باید بجنگم میگن زندگی همینه
میگن از مسیر لذت ببر
خیلی چیزای دیگه هم میگن
ومن هربار برمیگردم به اول ماجرا ،همونجا که ماهی از دستم سرخورد
همونجا که قراربود زندگی کنم
همونجا که تو منتظرم بودی ومن
نیامدم
پیرشدم جانم پیرِ زندگی.
دیگرنه نهنگم نه باد
نه سروم ونه آن ماهی لغزانِ تور چشمهایت.
به هوش باشم
باردیگر که برگشتم،
کشتی باشم که درساحل زندگی پهلو بگیرد...