آنیتا
آنیتا
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

کنارم بمان

مهربانِ من برایم کتابی بیاور.
کتابی بیاور و فنجانی چایی.
من خسته ام و مناسباتِ این روزها و معادلاتِ مجهولِ انسانها کلافه ام کرده.
برایم کتابی بیاور و ورق بزن و آنجایی که از اقیانوس نوشته بمان. می‌خواهم غرق شوم .می خواهم دردهای انسان را به اقیانوس بسپارم تا
آیندگان ببینند که انسان از اقیانوس وسیعتر است و درد و رنج هایش اقیانوس راهم لبریز می‌کند. می خواهم ببینم اقیانوس تفاوت رنجِ مرا با کوسه ها می‌شناسدوآیا برایش فرقی می کند که چشمهایم ببارد یا ابرهای سیاه؟
برایم کتابی بیاور وکنارم بنشین.من معاشقه با کتاب را و لمسِ صفحاتش رابیشتر دوست دارم تا لمسِ دستهای بی مروتِ انسانها...
کتابی بیاور تا باقی عمرم بیهوده نگذرد. می‌خواهم با کلماتش خلوت کنم من باشم و کتاب وتنهایی...‌
دردها دود شوند، انسانها دور شوندوغصه‌ها‌‌...
کتابها، می‌دانم بدعادتم می‌کنند‌وامیدمی‌دهند..قهرمانهای کتابها نمی‌میرند..آدمها همدیگررامی‌بخشند، زن‌هادلشکسته نیستند وآخرقصه‌هاراهرطوربخواهم می‌توانم،تمام کنم حتا اگر نویسنده‌ای قبلا تمامش کرده باشد..اما بازهم برایم کتابی بیاور..عاشقانه ای به انتخابِ خودت. کنارم که بنشینی،قول می‌دهم غمگین نباشم. می‌خواهم آخر قصه‌مان را آن گونه که بخواهی تمام کنم.مرا میهمان کن به رودخانه به کوه به بویِ ترانه‌ی جاری باران.
به بویِ تنِ تو که آشناست به گلِ سرخ
به چایِ دم کشیده .
به حسِ خنکِ انگشتانِ یخ زده در آخرین زمستانِ چهل سالگی.
مرا میهمان کن،به بازیِ انگشتانِ بازیگوش ِمردانه. تورابه سکوتی که نمی‌کشدسوگند
که سکوت،مقصدِِ تمامِ عاشقانه‌هاست.
مرا وتورا میهمان کن به داغی بوسه؛
به جریانِ سیالِ عشق،ازپسِ اولین آشنایی وسکوتی غلیظ وراکداز پسِ عشقی آلوده
میهمانم کن به زیارتی از عمق چشمهایِ مشتاق؛به طواف دورِحضورت.
که تلخیِ این روزها نمی کُشَتَم اما زنده هم نیستم.
که جوانی ام به سلامت گذشته شاید اما دردِ جوان هایی که خاموش می شوند، عافیت از تن وخواب ازچشم ربوده است..
مهربان من برایم کتابی بیاور.بگذار دیگران بگویند، که ما درکتابها زندگی می‌کنیم..من از چهره های آلوده به لجنِ تظاهر خسته ام..
کتابی ورق بزن . برایم قصه آفرینش را بخوان وآنجا که مرا وتوراآفریدند بمان .تورا نمی دانم ،من اما آن صفحه‌ی آفرینشِ تورا ،دوست دارم بارها و بارها بخوانم..
وقصه‌ی عشق را خلاصه کن، که زیادی به درازا کشیده است و آلوده است..
کتابی بیاور وفنجانی چایی
وکنارم بمان
بمان تا پایانِ داستانِ کتابم رهایی باشد....

دلنوشتهکتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید