صبح و هنگامِ شب و ظهرَم همه هول و هراس
آن سیَه چهره مگس کرده مرا لاس و پَلاس
کرده روزم شب و شب روزم و درمانده تنم
بی امان ماندم و تنها خودم و خویشتنم
چه کنم من چه کنم مانده ام از زندگی ام
ای به تو لعنت و درد و مرض، ای خستگی ام
ناگه اندر دل من میزنَدَم داد و نهیب
هان که ای غر غر زبان از تو نباشد این عجیب
آن که هر صبح و شبش سوی مگس ها می رود
یا که اندر خانه اش بوی زباله می دهد
چون مگس بیند که هستش همرهش آید به پیش
پس نگرد گرد جهان آفت ببین از راه خویش
آیدش تا برکند هستی ز پس هستی ز پیش
تا قیامت می کند در کفش تو پاهای خویش
بر دلم گفتم مگر زورم رسد بر آن مگس
آن مگس برده سرم را، کرده بر گوشم جرس!
گفت باشی پاک و پاکیزه چه خوف باشد ز او
تا تو باشی بند گل کی مانده ای در بند او؟
هم نگهداری کن از دل، دامنت پاکیزه کن
هم برو سمت گل و دوری ز هر آلوده کن
گر که دستت کوته است از گل برو دور و برش
ناز بر گل گر نشد نازی بکش بر شاخه اش
تا توانی چنگ خود هر دم بزن بر ریسمان
رهروش باشی، مگس عمرا رسد بر گرد جان
ای دل ار خوردی زمین صدبار ، باز آ در رَهَت
جایِ ناله پر بکن امّید و همّت در سرت!
امیرمهدی مهرگان _ بهمن 1402