بسم الله الرحمن الرحیم
در حال بازی با رایانه است.دکمه ی دسته را پشت سرهم و تند تند می فشارد. یکدفعه از جا می پرد و بلند داد می زند. در آخرین قسمت بازی می بازد و دوباره باید از اول بازی کند. یکدفعه نگاهش به ساعت می افتد، ساعت دوازده و ربع شب است . چشمانش کاسه ی خون شده. چشمش را می مالد و به اطراف نگاه می کند؛ همه خوابند. کمی فکر می کند؛ نزدیک پنج یا شش ساعت است که پای رایانه نشسته و بازی می کند. ناگهان یادش می افتد که فردا امتحان ریاضی است. قلبش تند تند می زند و اضطراب تمام وجودش را فرا می گیرد. دراز می کشد. توانی برای خواندن درس ندارد؛ خوابش می برد...
امتحان آغاز می شود. معلّم برگه ها را پخش می کند. مهدی یک آن خشکش می زند. انگار اولین بار است که ریاضی دیده و حل می کند. فقط دو یا سه سوال ساده را به سختی حل می کند. وقت امتحان که تمام می شود، معلم برگه ها را می گیرد...
بچه ها روبروی برگه ایستاده اند و همهمه می کنند. مهدی از راه می رسد. بچه ها را کنار می زند . برگه نمرات را که می بیند انگار یک لحظه از حال می رود . چشمانش را می مالد و دوباره نگاه می کند. دوست دارد بمیرد و این نمره را نبیند. با خجالت از جمع بچه ها خارج می شود...
گوشه ی اتاق نشسته و آرام گریه می کند. از بیرون اتاق صدای مادرش را می شنود:
_مهدی، نهار حاضره، بیا بخور. سرد میشه ها!
مادر وارد اتاق می شود و مهدی را با صورتی خیس و پریشان می بیند. به سینا نزدیک می شود و با محبت و دلسوزی دست مهدی را می گیرد.
_چی شده؟ چرا زار زار گریه می کنی؟ با کسی دعوا کردی؟
از خجالت سرخ می شود و نمی تواند ماجرا را تعریف کند.
_بگو دیگه!
کمی فکر می کند.
اگه بگم دعوام نمی کنی؟
چرا دعوا کنم؟ مگه چی کار کردی؟
امتحانم، امتحانم رو...
نمی تواند حرفش را کامل بگوید، دوباره گریه اش می گیرد . خیلی خجل و پشیمان است. نمی تواند به مادرش نگاه کند .
امتحانت رو خراب کردی. نه؟! تقصیر خودته، چقدر گفتم این ماسماسک رو ول کن بیا دو دقیقه درس بخون ؛ گوش نکردی. بیا! اینم نتیجش!
مهدی به فکر فرو می رود و دوباره گریه می کند.
خیله خب حالا . نمی خواد اینقدر آبغوره بگیری واسم! بیا ناهارت رو بخور، حالا که پشیمونی از این امتحانت عبرت بگیر بعد جبرانش کن، گریه که فایده نداره!
مادر مهدی بلند می شود و از اتاق بیرون می رود. مهدیی گریه اش قطع می شود و کمی لبخند می زند...
صندلی را جلوی رایانه می گذارد و روی آن می نشیند. دکمه ی روشن و خاموش رایانه را می فشارد و دسته را وصل می کند. صدای مادرش می آید:
فردا امتحان ریاضی داری. بعدا مثل ماه پیش برای من اشک نریزی!
از جا می پرد. ساعت را نگاه می کند. ساعت چهار بعدظهر است. یا امتحان قبلی می افتد. با خود می گوید یه ذره بازی کردن که نیازه و به فکر فرو می رود. یک ایده به ذهنش می رسد. ساعت رومیزی اش را سر ساعت چهار و نیم کوک می کند...
بازی در لحظه ی حساسی ست. یکدفعه ساعتش زنگ می خورد. دو دل می شود: بازی یا درس؟ بر خود غلبه می کند و رایانه را خاموش می کند...
معلم برگه به دست وارد کلاس می شود. سلامی می کند و برگه های امتحان را پخش می کند. به مهدی که می رسد با چشم غره نگاهش می کند و پس از کمی مکث برگه را به او می دهد. مهدی لبخند معنا داری می زند و شروع می کند...
زنگ خانه را می زند.
کیه؟
با هیجان می گوید: هیچ کی!.... نه منم مهدی!
چی شده؟ دیوانه شدی؟!
در باز می شود و مهدی کارنامه به دست وارد خانه می شود...