Aghil
Aghil
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

عنوان را اینجا وارد کنید!

به سختی چشمانم را باز کردم. صدای زنگ موبایل همچنان در حال تخریب سلول های مغزی ام بود. برای پایان دادن به این شکنجه دستم را از زیر پتو در آوردم و دنبال موبایل گشتم. آه از نهادم بلند شد. طبق معمول مرا به بازی گرفته بود! می دانستم تا از تخت بلند نشوم خبری از قطع شدن صدایش نیست! بلاخره صدای زنگ را بستم. تنها دلیل بیدار شدنم دیدن چشمان ذوق زده او بود. چند روز پیش خوراکی محبوب یا به قول خودش عشقش "لواشک" را برایش خریدم. به محض دیدن غرفه بزرگ لواشک و انواع ملس جات(!) یاد روزی افتادم که با هیجان از علاقه اش به این چیزا ها صحبت می کرد. حرف هایش را به یاد ندارم فقط برق نگاهش مرا گرفت و در وجودم رخنه کرد. بعد از صبحانه به سرعت حاضر شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. زود تر از همیشه رسیده بودم بنابراین کلاس هنوز خالی بود. شوق دیدن لبخند و چشمان زیبایش گذر زمان را سرعت بخشید. وقتی به خودم آمدم که سلام کرد و کنارم نشست. برای مدتی نگاهم روی صورتش ماند. مثل هر روز زیبا بود و نا خواسته دل هر تماشاگری را می برد. جا به جا کردن وسایلش که تمام شد صدایش کردم. بسته لواشک را از توی کوله در آوردم و به سمتش گرفتم. با چشمان متعجب و پر از علامت سوال نگاهم کرد. با چشم به بسته اشاره کردم. بسته را گرفت و باز کرد. با دیدن لواشک چمانش ستاره باران شد. ناگهانی به سمتم برگشت و برای لحظاتی در چشمانم خیره شد. نفهمیدم کی در آغوشش فرو رفتم. نفسم در سینه حبس شد و ضربانم رفت. محکم تر به خودم فشردمش بلکه بوی عطر همیشگی اش روی پیراهنم بماند و مرهمی باشد برای زخم های دلتنگی! خلاصه بگویم یک لحظه لبخندت می ارزد به تمام نداشته های دنیا...



لواشکخوراکیحال خوب
و عشق ضمیری پیوسته در انتهای نام توست...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید