?AhmadReza?
?AhmadReza?
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

صندلی نوزده

راهنمایی که بودیم (البته ما نسلی هستیم که راهنمایی‌مان شد دبیرستانِ دوره اول) یک برنامه‌ای بود تحت عنوان... اسمش را حالا یادم نمی‌آید. ولی این‌طوری بود یک روز از سال، به‌جای هر یک از کادر مدرسه، یکی از دانش‌آموزان می‌رفتند سر کار. یعنی وقتی می‌رفتی توی دفتر مدیر، می‌دیدی همین فلاح بغل‌دستی‌ات روی صندلی مدیر نشسته. معاونین و بقیه‌ی کادر هم به همین نحو. البته الان که نگاه می‌کنم، خیلی برنامه‌ی چرتی بود. به‌غیر از معاون پرورشی که سخن‌رانی صبحگاه را انجام می‌داد و واقعاً یک کاری می‌کرد، مابقی در آن یک روز هیچ کار خاصی ازشان بر نمی‌آمد. مثلاً کسی که مدیر شده بود نمی‌توانست یکهو به والدین یکی از بچه‌ها زنگ بزند که بیا اینجا می‌خواهم پرونده‌ی بچه‌ات را بگذارم زیر بغلت! ولی خب، یک چیز مهم داشت و آن هم اینکه، آن چند نفر، برای یک روز احساس قدرت می‌کردند! من در مدرسه شانس این قدرت یک روزه را پیدا نکردم؛ ولی سال‌ها بعد، در گوشه‌ی دیگری از دنیا، برای دو ساعت به قدرت رسیدم.


نماز را خیلی تند خواندم. دک و پز سالن را که دیدم، به خودم گفتم حکماً اینها وقتی بگویند شش شروع می‌شود، یعنی شش، و نه شش و یک دقیقه، و نه پنج و پنجاه‌ونه دقیقه، بلکه شش آغاز می‌شود. اما خب. اینها باد هوا است. الکی نمازم را خیلی تند خواندم. شش و حدوداً ده دقیقه بود که وارد ساختمان تالار شدم. خانم‌ها در طی سه مرحله تذکر می‌گرفتند که حجاب‌شان را رعایت کنند. بالاخره هرچه باشد، ساختمان وزارت فرهنگ و ارشاد است! اگر اینجا را نتوانند جمع کنند که دیگر خیلی اوضاع خراب است! هرچند، نتوانستند...

ظاهراً فقط من تنها آمده‌ام. هرکسی، کس دیگری را دارد که هم صحبتش باشد. ولی همه ایستاده‌اند و کسی به سمت جایی نمی‌رود. معلوم می‌شود که هنوز زمان ورود به خود سالن نرسیده است. یکی دو دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد که صدای زنگی می‌آید. همه به حرکت می‌افتند. من هم که بار اولم است، باید به دنبال بقیه بروم، اما از کدام سمت؟ ملت چند دسته شده‌اند و همه یک راه ندارند. اولین دو راهی، راه پله است. باید این پله‌ها را بالا بروم یا نه؟ قطعاً نه. اینها بالکن‌نشینان اند. اما پایینی‌ها هم راه واحد ندارند. درهای متعددی وجود دارد. بالای در اول را می‌خوانم: ردیف 14 تا 17. نه. مال من نیست. از این گروه عبور می‌کنم و یک پله پایین‌تر می‌روم. آنهایی که پشت سر گذاشته ام، با حسرتی به من نگاه می‌کنند. بالای در بعدی را نگاه می‌کنم: ردیف 10 تا 14. نه. هنوز خیلی زود است. می‌دانم، می‌دانم که باید سریع‌تر جلو بروم، می‌دانم که درِ من هیچ کدام از اینها نیست؛ اما آرام می‌روم. بالای تک تک درها را نگاه می‌کنم و به آدم‌هایی که با ورود به آنها از رقابت حذف می‌شوند، به دیده‌ی تحقیر نگاه می‌کنم. آنها هم، با حسرت به من.

به آخرین در می‌رسم. ردیف یک تا سه. راضی نیستم. معنی ندارد برای ردیف یک با ردیف دو و حتی سه در مشترک بگذارند! واقعاً نباید فرق ما معلوم باشد؟ با اکراه وارد می‌شوم. آقایی جلویم را می‌گیرد که بلیط را نشانش دهم. جوری نگاهم می‌کند که یعنی به سر و وضعت نمی‌خورد در درست را انتخاب کرده باشی! مطمئنی همین است؟ البته حق دارد. پر بی‌راه فکر نمی‌کند. قلب خودم آمده توی دهنم. اگر بگوید آقا! این بلیط که مال شما نیست چه کنم؟‌ چون واقعا بلیط مال خودم نیست! اما نه. این چیزها باید دم گیت که بارکد بلیط را ثبت می‌کردند حل و فصل می‌شد؛ که الحمدلله کسی گیری نداد. از روی بلیط می‌خواند:‌ ردیف اول، صندلی نوزده. کِنِف شد. خوب حالش را گرفتم.

اولین چیزی که توجه‌ام را جلب می‌کند، سمت راستم است. می‌گویم سمت راست، چون نمی‌دانم آنجایی از سِن که دو متر پایین می‌رود و ده-پونزده نفر نوازنده تویش نشسته اند و یک ساز لایت می‌زنند اسمش چیست. فقط یک ردیف اولی می‌تواند این صحنه را ببیند. البته متأسفانه بالکن‌نشینان، لااقل آن جلویی‌هایشان هم می‌توانند که حقیقتاً مایه‌ی تأسف است.

ردیف یک به کنار، صندلی نوزده می‌دانید کجاست؟ فقط در همین حد بگویم که دو صندلی آن طرف‌تر از من، عکاس خود تئاتر نشسته بود؛ یعنی بهترین زاویه‌ی ممکن. بعداً می‌فهمم که قرار بوده روی این صندلی و چند صندلی دور و برش، معاون وزیر و رفیق رفقایش بنشینند. به همین خاطر هم هست که دو طرف من تا دو صندلی خالی می‌ماند. اما خب، برنامه‌شان را کنسل می‌کنند و بلیط‌شان، چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد، تا می‌رسد به دست منِ از پشت کوه آمده تا دومین تئاتر عمرم را در تالار وحدت، با بازی کسانی که فقط توی تلوزیون دیده بودمشان، تجربه بکنم؛ آن هم از ردیف یک، صندلی نوزده. از کل ردیف اول، یک سومش پر شده اما بقیه‌ی تالار، تقریباً پر است. اولین باری است که حسرت داشتن یک دوربین سلفیِ خیلی قوی را می‌خورم.

نمی‌توانم قضاوت دقیقی در مورد کیفیت خود نمایش داشته باشم. از جایی که من نشسته بودم، نمایش بچه دبستانی‌ها برای دهه فجر هم خوب به‌نظر می‌رسید. خط‌های چهره‌ی نازنین بیاتی و تک تک ریش‌های کاظم سیاحی و لوزالمعده‌ی محمد معتمدی را که نه، ولی انصافاً همه‌چیز خیلی نزدیک و شفاف بود. دکور و سن و این چیزهایشان هم خوب بود. من که خیلی بلد نیستم؛ اما به هر حال وقتی یکهو یک دیوار از آسمان می‌آمد وسط سن، یا خود سن بالا و پایین می‌رفت، حس ناصرالدین شاهی که برای اولین بار رفته سینما را پیدا می‌کردم.

کلنل که بر خلاف تصور اولیه‌ی من کُلِنِل نیست بلکه کُلُنِل است، همان محمدتقیِ پسیانیِ خودمان است. ای بابا! نگویید که نمی‌شناسید؟ وا ایرانا! وا وطنا! چگونه نمی‌شناسید آقاجان؟ البته خود من هم تا قبل نمایش نمی‌شناختم؛ ولی خب چون حس میهن پرستی و غیرت ایرانی‌ام زیادی تحریک شده، نتوانستم شما را تخطئه نکنم. کلنل یک درجه‌ی نظامی است یا لااقل بوده. محمدتقیِ پسیانی در سن نسبتاً جوانی، یعنی حوالی سی سالگی به آن می‌رسد. نمایش در مورد رشادت‌ها و فسادستیزی‌های این قهرمان ملی است. کلنل، که اولین ایرانی است که طیاره پرانده و پرواز کرده، در اواخر قاجاریه رئیس ژاندارمری و نهایتاً والی مشهد می‌شود. اما بعد از کودتای رضاخان، دکمه‌اش را می‌زنند و با نیروی اندک در درگیری با روس‌ها یا قزاق‌ها (تردید از من است) به شهادت می‌رسد. کلنل در طول نمایش بارها این جمله را تکرار می‌کند:‌ من سربازم.

اعتراف می‌کنم که اوایلِ نمایش با حساسیت خیلی بیشتری داستان را دنبال می‌کردم. وقتی معتمدی «از خون جوانان وطن» را خواند، وقتی به بی‌غیرتیِ والیان در برابر روس‌ها گفته می‌شد و... من شاخک‌هایم تیز می‌شد که حرف این قصه‌ی صد ساله برای امروز چیست؟ چه چیزی را می‌خواهند به چه چیزی ببافند؟ ولی خب، در این بدگمانی به جمع‌بندی خاصی نرسیدم. اتفاقاً در چند مورد ارادت شخص کلنل یا عموم مردم به امام رضا علیه‌السلام نشان داده می‌شود.

معتمدی فقط نمی‌خواند و بازی هم می‌کند. نقش عارف قزوینی را دارد که ظاهراً رفیق غار محمدتقی بوده. اما باید بگویم که بازیگریِ او به اندازه‌ی آوازش چشم‌گیر نیست. پا را باید از این هم فراتر بگذارم و بگویم که بازیگری هیچ کدام از بازیگرها ویژه نبود. هیچ کجا حیرت من از هنرمندیِ هیچ کدام‌شان برانگیخته نشد. البته شاید هم این موضوع، نتیجه‌ی گندگیِ صندلی نوزده باشد. هرچند، بعید می‌دانم.

نازنین بیاتی دو نقش را بازی می‌کند و در هر دو، محبوبه‌ی کلنل است. البته محمدتقی جوان ناکام می‌ماند و با هیچ کدام از محبوب‌هایش ازدواج نمی‌کند. چرا؟ چون او یک سرباز است و دل‌داده‌ی بزرگ‌تری به نام وطن دارد. لباس و گریم محبوبه‌های محمدتقی، مخصوصاً دومی خیلی روی اعصاب است. نمی‌دانم چطور باید چادری که سر بیاتی بود را توصیف کنم. فرض کنید بخواهیم چادر قاجاری را با مانتوهای جلوباز امروزی ترکیب کنیم. نه اینکه چادر روی مانتو باشدها، نه! خود چادر حالت جلو باز داشت و در کل چیز عجیبی بود. بعد وقتی می‌خواست به سبک زنان قدیم از نامحرم رو بگیرد، طرفی از چادرش را بالا می‌آورد که اصلاً نامحرمی وجود نداشت! حالا این‌ها همه هیچ. چرا باید یک زن چادری مو‌های بافته شده اش از زیر روسری اش بیرون زده و تا شکمش رسیده باشد؟ این دیگر واقعاً خیلی روی مخ بود.

تئاتر جز خوانندگی معتمدی، نقطه‌ی واقعاً برجسته‌ای نداشت. داستان خوب بود ولی به‌نظرم بهتر از این می‌توانست باشد. منِ نابلد، می‌توانم برای شخصیتِ محمدتقی، پنجاه صفحه مونولوگ بنویسم. اما مونولوگ‌های او چه کماً و چه کیفاً حداقلی و کلیشه‌ای بود. البته اینکه من بیش از اندازه‌ی معمول به مونولوگ علاقه دارم هم در این انتقادم بی‌تأثیر نیست. تئاتر خوب، جوجه تیغیِ بهرام افشار است؛ یک ساعت مونولوگ خالص.

پرده پایین می‌آید و بالا می‌رود. از عقب سالن مردم شروع به ایستادن می‌کنند. ما اهالی ردیف اول هم دیرتر از همه، با اکراه بلند می‌شویم. سه چهار دقیقه بدون توقف دست می‌زنیم. بازیگران به ترتیب اهمیت، گروه گروه روی سن می‌آیند. هرچقدر مهم‌تر، صدای دست‌ها و هو کشیدن‌ها و اینها بیشتر می‌شود. البته من، صاحبِ دو ساعته‌ی صندلیِ شماره‌ی نوزده، با چهره‌ای جدی فقط دست می‌زنم، بی‌آنکه اوج بگیرم. در پایان، آن‌جایی که نمی‌دانم اسمش چیست، آرام بالا می‌آید و بخشی از سن می‌شود تا نوازندگان را هم تشویق کنیم. انصافاً موسیقی نمایش هم خوب بود.

لحظه‌های آخر است. یک بار دیگر روی صندلیِ شماره‌ی نوزده می‌نشینم. گوشی‌ام را چک می‌کنم. چند پیام را جواب می‌دهم. کمی تنظیماتش را عوض می‌کنم. ولی فایده‌ای ندارد. دو ساعتم به پایان رسیده. از در مخصوص ردیف‌های یک تا سه که خارج شوم، در جمعیت گم خواهم شد و دوباره، هیچ فرقی با بقیه ندارم.


تئاترعدالتجستار
باید نوشت، تا نوشتن آموخت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید