?AhmadReza?
?AhmadReza?
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

لب‌ریز

از خشم پرم. لب‌ریزِ لب‌ریز. شیخ روی منبر نشسته و از تقوا می‌گوید؛ ولی من فقط خشمگینم. تقوا را ول می‌کند و روضه شروع می‌کند؛ من باز خشمگینم. شیخ می‌رود و مداح می‌آید؛ باز فقط خشم. او هم می‌رود، شیخ دیگری می‌آید. می‌گوید قرآن‌ها را مقابل صورت باز کنید و «اللهم به حق هذا القرآن ...» می‌خواند. نه، در من تأثیری ندارد. بالحجه‌ها را که می‌گوییم، کمی دلم آرام می‌گیرد. همیشه صاحب داشتن امیدوار کننده است؛ ولی من هنوز هم فقط یک جرقه تا انفجار فاصله دارم. عبادی-سیاسی‌ترین شب قدر عمرم را تجربه کردم. قبل از این همه خشم، یک مونولوگ کوتاه و چند ثانیه حیرت بود. اصلاً بگذارید از قبل‌ترش بگویم.

داشتم از پارکینگ زیرپل برمی‌گشتم. فکر نمی‌کردم اینقدر جمعیت بیاید که مجبور شویم آنجا را هم باز کنیم. البته اصلاً قرار نبود که برای خادمی بروم؛ ولی دروغ چرا؟ حال مناجات و جوشن کبیر و اینها را نداشتم. دلم کدر بود. خادمی و حرف زدن با مردم و دعاهای خیرشان کمی حال و هوایم را عوض کرد. سنگینی کار هم تمام شده بود. این شد که گفتم بروم سمت مسجد و از بقیه مراسم استفاده کنم. از در اصلی دانشگاه که رد شدم، با صحنه‌ای مواجه شدم و همه چیز شروع شد؛ حیرت، مونولوگ و ساعت‌ها خشم.

هیأت میثاق با شهدا را اگر نمی‌شناسید، به این تمثیل توجه کنید: فرض کنید بیت رهبری بخواهد برای کارمندانش مراسم بگیرد. چه جور آدم‌هایی آنجا پیدا می‌شوند؟ تیپ و قیافه‌هاشان چطور است؟ چه جوری مراسمی می‌گیرند؟ این چیزی که الان در ذهنتشان شکل گرفته، شبیه به همین هیأت میثاق است. منتهی به اقتضای مکان دانشگاه که سعادت‌آباد است، احیانا، تک‌وتوک و به‌ندرت آدم‌های کمی متفاوت هم دیده می‌شوند؛ مخصوصاً ایام خاص مثل محرم یا همین شب‌های قدر که دیگر همه‌جور آدمی سر سفره اهل بیت می‌نشیند. البته باز هم فقط کمی متفاوت.

دو سه متر از در اصلی فاصله گرفته بودم. بیست متر جلوتر از من، او به سمت در اصلی می‌آمد. تا چند ثانیه دیگر به هم می‌رسیدیم. اصلاً وقت نداشتم. کاملاً شوکه شده بودم. هرچند این شوک، چند ثانیه بیشتر نبود، اما بد موقعی دامنم را گرفته بود. چه باید می‌گفتم؟ اصلاً چیزی بگویم؟ به‌نظر خودش دارد می‌رود. اصلاً مگر باید برود؟ از رفتن یک نفر از مجلس دعا باید خوش‌حال باشم؟ چه کنم خدایا؟ چند ثانیه شوک و بعد یک مونولوگ کوتاه. فقط یک جمله از سمت من:

- خانم لطفاً توی محیط دانشگاه حجابتون رو رعایت کنید.

همین. سرش توی گوشی بود و توی گوشی ماند. خودش را به نشنیدن زد. امکان ندارد نشنیده باشد. پا پیچش نشدم. کمی می‌ترسیدم و بیشتر از همه شوکه بودم. هر چه جلوتر می‌رفتم، از شوکم کم می‌شد و به خشمم اضافه می‌شد. انگار یکی بهم فحش داده باشد و من تازه فهمیده باشم.

در تمام طول مراسم، آرامش نداشتم. دلم می‌خواست به گناهانم و به بدی‌هایم فکر کنم، برای آنها استغفار کنم، دعاهایم را بکنم و بگویم چه چیزهایی می‌خواهم و از این کارهایی که همیشه می‌کنیم؛ ولی نمی‌توانستم. فکرم آرام نمی‌گرفت و هزارجا می‌رفت. بیشترشان حرف مفت بودند، بی‌انصافی بودند، از سر غضب بودند. از آنهایی که این بلا را سر زن‌ها و دخترهای ما آوردند عصبی بودم. از دست آنهایی که ما مردها را بی‌رگ و بی‌غیرت کردند عصبی بودم.

دیگر نمی‌توانستم برای خودم دعا کنم. دعایم شده بود اینکه بتوانیم این پیچ تاریخی را هم رد کنیم، اینکه یک سر دیگر از این دیو هزار سر را هم بزنیم. احساس می‌کردم عضوی از یک جامعه هستم که بیمار شده و به شدت درد می‌کشد. جامعه‌ای که حالش خوب نیست و التماس دعا دارد. دیگر به خودم، به خودِ خودم، به خودِ تکی‌ام فکر نمی‌کردم؛ یعنی نمی‌توانستم فکر کنم.

ناگهان، خوش‌حال شدم. احساس کردم که دردی دارم که سرش به تنش می‌ارزد. خیلی اتفاق مهمی است که آدم در شب قدر به‌جای زورکی دعای جمعی کردن و به یاد رفیق رفقا بودن، واقعاً به زور هم دیگران از فکرش بیرون نروند. احساس می‌کردم خیلی کارهای مهمی دارم و با این همه، اصلاً فرصتی برای گناه و کج‌روی ندارم. توبه یعنی چه؟ یعنی همین که من را سرگرم کار خودشان کنند که وقتی برای گناه نداشته باشم.

بگذارید اعتراف کنم که من اصلاً از اول هم حق نداشتم عصبی بشوم. در خیال خودم، هزار بار سر آن دختر داد کشیدم و با اردنگی از دانشگاه پرتش کردم بیرون؛ ولی حق نداشتم. البته من صورتی نیستم. همین الان هم دست من باشد، با هنجارشکنی برخوردهایی می‌کنم که از نظر خیلی‌ها تند است؛ ولی جایی برای عصبی شدن نیست. باید دل سوزاند. باید همیشه بنا را بر بی‌خبری گذاشت. کسی که تا اینجا آمده که شب سر سفره خدا باشد، باید بنده خدا به حساب بیاید. من از خشم پر شدم، لب‌ریزِ لب‌ریز، ولی نباید، نباید می‌شدم.

خشمدانشگاهلب‌ریزشب قدرحجاب
باید نوشت، تا نوشتن آموخت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید