?AhmadReza?
?AhmadReza?
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

نیو فولدر

نمی‌دانم چند وقت می‌شود که برای دل خودم ننوشته ام؟ قطعاً خیلی وقت می‌شود. شاید نزدیک به یک سال یا فقط یکی دو ماه کمتر. برای همین خیلی دلم خواست فقط ویرگول را باز کنم و چیزهایی بنویسم و منشتر کنم؛ بی آنکه حتی یک بار برای اصلاح غلط های تایپی و جمله بندی های مزخرفم دوباره متن را بخوانم. البته انکار نمی‌کنم که همین الان خیلی در فشردن کلیدهای کیبورد دقت بیشتری به خرج میدهم تا کمترین غلط تایپی ممکن را داشته باشم.
بیش از پنجاه نفر به من گفته اند وقتی سنت به سی برسد، دیگر نمیفهمی عمرت چگونه میگذرد، عده ای هم این قاعده را در مورد سن بیست یا بیست و پنج دانسته اند. من خودم از گروه بیستی ها هستم و این را بر اساس تجربه ام میگویم. البته شاید ده سال دیگر بگویم نه پسر، گذر عمر از انچه فکرش را میکردم سریع تر هم میشود و بشود از همان گروه سی‌ای ها! اما فعلا از وقتی پا به بیست گذاشته ام، آنقدر درگیر روزمرگی شده ام که به سختی میتوانم برای چند دقیقه قلم زدن (بهتر است بگویم کیبورد زدن!) وقت پیدا کنم. تازه من هنوز ازدواج نکرده ام و طبیعتا این اتفاق روزمرگی را چندین برابر خواهد کرد. و این حقیقتا ناراحت و نگران کننده است.
بگذارید یک خاطره برایتان بگویم. یک خاطره خیلی نزدیک که آخری ن ترکش های ان همین یکی دو ساعت پیش به تنم نشست. یک ماه پیش، می‌توان گفت دقیقاً یک ماه پیش، در فوتبال آسیب دیدم. به این صورت که وقتی داشتم با سرعت بالا می‌دویم، یکی به من تنه ای زد و من تعادلم را از دست دادم. تلوتلو خوران سعی کردم تعادلم را در ان سرعت بالا حفظ کنم و در همین حین بود که در یک لحظه تمام وزن بدنم (با فشار بالا به دلیل سرعت بالا و مجکم بودن تنه) روی یک پایم آمد، بدون اینکه پا خم بشود. درد فوق‌العاده شدید بود. نه تنها در عمرم همچین دردی را نکشیده بودم، بلکه تصور نمی‌کردم ممکن است که انسان همچین دردی را داشته باشد. یادش بخیر، فاطمیه بود و کلی در دل روضه خواندم. بگذریم تا اینجا روضه نشده.
کلی داد و بیداد کردم. آمبولانس آمد و گفت چون میتوانی خودت پایت را تکان بدهی شکستگی ندارد. خب حقیقت این بود که با وجود در خیلی شدید خودم میتوانستم پایم را تکان بدهم. با یک اوضاعی بردندم خوابگاه. در آن روز تهران بودم و مستقر در خوایگاه دانشگاه. آن سانس را هم بچه‌های دانشگاه در سالون خود دانشگاه گرفته بودن. بعد از مشورت با خواهر پزشکم، متوجه شدم که باید حتما به پزشک بروم تا عکس گرفته شود و از عدم شکستگی اطمینان حاصل شود. رفتم بیمارستان میلاد. الحمدلله کار را خوب راه انداختند. نسبتا سریع پیش رفت و چون بیمارستان تأمین اجتماعی بود هیچ هزینه ای دریافت نکردند. دکتر عکس رادیولوژی را دید و گفت شکستگی نداری برو حالش رو ببر. من هم خوش حال ازا ینکه فوق تخصص لگن گفته شکستگی ندارم راهی خوابگاه شدم. مطمئن بودم که مسکن ها را که تزریق کنم به مرور دردم خوب می‌شود.
با هر مسکن درد بهتر میشد. اولِ اول که واقعا یه سختی تکان میخوردم اما طی یکی دو روز، توانستم خودم بدون کمک کسی راه بروم البته با سعرت به مراتب کمتر از لاک پشت. برای قضای حاجت اینقدر سختی می‌کشیدم که احساس میکردم دارم لاغر میشوم! بعد از 5 قدم به نفس نفس می‌افتدام. پای راسم که آسیب دیده بود را نه میتوانستم روی زمین بگذارم و فشار دهم، و نه میتوانستم کامل بالا بگیرم. در حقیقت، بالا گرفتنش درد بیشتری داشت چون باعث میشد اتسخوانم از لگن تکان بخورد و این خیلی درد داشت. همین طور درد بهتر شد تا امروز که یک ماه از آن ماجرا میگذرد. درد خیلی بهتر شد ولی خوب؟ نه.
دیگر داشتم نگران میشدم که چرا این درد ماندگار شد؟ هر طوری بود چهارشنبه، یعنی پریروز رفتم بیمارستان اختر که کلا بیمارستان اورتوپدی هست. بعد از کلی علافی و دو بار عکس گرفتن و کلی پول ازاد و دولتی، قروقاطی دادن، آن بجه دکتری که آنجا بود از دکتر راستکی که فقط در واتساپ می‌شد با او ارتباط گرفت، برایم خبر آورد که پایت شکسته است و باید عمل شوی! روی کاغذ نوشت بستری، زیرش خط کشید و نوشتن عمل فلا، دوباره زیرش خط کشید و نوشتن شکستگی فلان. من قدری خنده ام گرفت. گفتم اخوی! من یک ماه است که دارم با این پا راه می‌روم! مگر میشود شکسته باشد؟ خودش هم تعجب کرده بود چون همین که عکس را دید آمد دست گذاشت رو کشال پایم و فشار داد و گفت: واقعا درد نداری؟
اما خب، تشخیص دکتر راستکیشان این بود که باید عمل شوم. من گفتم اینجا کسی را ندارم، میروم یزد همان جا عمل میکنم. موضوع را به خواهرم گفتم و او بر خلاف من قضیه را جدی تر گرفت. همان شب بلیط را گرفتم و دیروز رسیدم یزد. امروز مجددا سی‌تی گرفتم تا دکترهای اینجا هم ببینند. امید داشتم که در عکس جدید مشخص شود که همچین چیزی نیست و درد همچنان ناشی از یک گرفتگی است که لامصب خیلی سیریش است و هیچ جوری ول نمیکند، نه شکستگی که نیاز به عمل دارد! اما خواهرم که عکس را به خودم نشان داد، متوجه شدم که شکستگی هیچ جور قابل انکار نیست.
یک تکه از استخوان کاملا جدا شده و فاصله نسبتا زیادی هم گرفته، یعنی امیدی نیست خودش بتواند جوش بخورد. یعنی همین یکی دو ساعت پیش بود که فهمیدم نیازم به عمل تقریبا قطعی است و این یکی حداقل دو سه ماه افتادن در خانه و احتمالا خداحافظی با هرگونه ورزش جدی تا ابد!
چدا اینها را میگویم؟ حقیقتا نمیدانم. از اینکه وقت شمارا باه مچین داستان کم اهمیتی گرفتم عذرخواهم. حقیقت اینکه من هنوز هم موضوع را خیلی جدی نگرفته ام. یا حداقل اینکه هیچ گونه احساس ترس یا ناراحتی ای ندارم. به نظرم کسی که در موقعیت من باشد باید دلش گرفته باشد. ولی من کاملا طبیعی هستم. بیشتر نگران کارهای عقب افتاده ام هستم و سعی میکنم برنامه ترم جدیدم را طوری بریزم که به همه کارهایم، مخصوصا یکی دو موردی که اخیرا اضافه شده برسم.
براردم میگوید کاش شش ماه پیش دامادت کرده بودیم! الان دیگر هیچ کس برت نمیدارد. حقیقتا حق! حیف شد.
از اینکه ماه رجب شده خیلی خوش حالم. دلم تنگ شده بود. الان هم دلم روضه میخواهد و دارم میروم خودم را بسازم. بعید میدونم خواننده های این یادداشت به ده برسند، اما به هر حال بابت وقتی که گذاشتید و چیزی گیرتان نیامد طلب حلالیت میکنم. شاید بهتر این باشد که این یادداشت را منتشر نکنم اما نمیخواهم پیش خودم بدقول شوم.
یاعلی مددی...

باید نوشت، تا نوشتن آموخت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید