لپتاپم را توی کیفم فرو کردم، زیپش را بستم و خودم را رساندم به مترو که البته مثل همیشه شلوغ بود. در مترو داشت بسته میشد که با یک حرکت خودم را بین درِ در حال بسته شدن قرار دادم. در دوباره باز شد، دوباره سعی کرد بسته شود و دوباره هیکلِ قلمیام مانع شد. صدای غرولندها داشت درمیآمد:
یکی دیگر پیِ متلک قبلی را گرفت:
خودم را فشار دادم به نفر جلویی که مثلِ سنگ ایستاده بود تا نتوانم جلوتر بروم و به هزار زحمت که بود، در بسته شد.
من تقریباً هر روز ظهر که میخواهم بروم خانه و با سیمین ناهارم را بخورم، همین داستان را دارم. هر روز باید با فشار خودم را بین جمعیت جا کنم و سعی کنم تا بالاخره به یکی از این میلههای صیقلی خودم را آویزان کنم و البته تقریباً هر روز با خودم فکر میکنم که اینهایی که روی صندلیها نشستهاند، چقدر خوش شانس هستند.
صدای ضبط شدهی خانم خوش صدا یادآوری کرد که ایستگاه بعدی، دروازه دولت است. این یعنی احتمالاً فضا قرار است از این هم تنگتر شود. البته ممکن بود یک نفر هم بلند شود و من بتوانم با تبدیل تهدید به فرصت، یا جای بیشتری پیدا کنم یا حتی روی یک صندلی بنشینم.
گوشیِ توی جیبم شروع کرد به ویبره زدن و من حتی نمیتوانستم دستم را نزدیک جیبم ببرم؛ چه برسد به اینکه بیرونش بیاورم. هر که بود، خیلی اصرار داشت که تا شنیدن پیغامِ «مشترک موردنظر پاسخگو نیست» همچنان شانسش را امتحان کند.
چند ثانیه بعد، در باز شد و چند نفر دیگر با همان روش خودم، سعی کردند که خودشان را جا بدهند توی قطار. نوک بینیام با چشمِ پیرمردی که کنارم بود، تقریباً یک و نیم سانتیمتر فاصله داشت.
در بسته شد، دوباره چند نفری غرولند کردند و دقیقاً مثلِ هر روز، تهدید به فرصت تبدیل نشد. دوباره تلفنم شروع کرد به ویبره زدن. احتمالاً خانم کمالی، منشی شرکت، بود که میخواست یکی از مشتریان شرکت را به من وصل کند.
سرتان را درد نیاورم. تا خانم خوش صدای قطار گفت که ایستگاه بعدی، ایستگاه خیام است، باز هم با همان روشِ همیشگی «فشار بده و راه را باز کن» خودم را به در نزدیک کردم و به محض باز شدن، خودم را از قطار به بیرون پرتاب! کردم؛ البته چند بار دیگر هم تلفنم زنگ خورد که باز هم نتوانستم تماس گیرنده را ببینم.
اگر هنوز تجربهی مترو سواری در متروهای تهران را ندارید، بهتر است بدانید که اولین کار بعد از پیاده شدن از مترو این است که وسایل گران قیمتتان را چک کنید و ببینید هنوز سرِ جایشان هستند یا نه. من هم همین کار را کردم و خیلی سریع دستم را توی جیبم کردم. خوشبختانه گوشی همچنان در جیبم بود اما چون شارژش تمام شده بود، نشد ببینم که چه کسی آن همه زنگ زده.
امروز، یحیی قرار بود بیاید مرخصی. به سیمین هم گفته بودم که استامبولی با گوجه درست کند؛ یحیی استامبولی با گوجه دوست داشت. به سر کوچه که رسیدم، سیمین را دیدم که پشت پنجره، منتظرِ من بود. البته که تقریباً هیچ وقت این کار را نمیکرد اما به هر حال من خوشحال بودم. شاید بخاطر این بود که دیشب گفته بودم دوست دارم بدانم منتظرم است.
البته چهرهاش مثلِ افرادی نبود که منتظر باشند تا کسی را ببینند. از این بدتر، تا من را دید، رفت تو! سعی کردم مثبت فکر کنم. زنگ زدم. اما زنگ کار نکرد. سیمین دوباره آمد پشت پنجره و با صدای بلند گفت:
چند ثانیه بعد، یک دسته کلید مثلِ پرتابه کنارِ پایم به زمین خورد. باز هم سعی کردم «برایان تریسی» وار، مثبت فکر کنم. رفتم بالا. یحیی آمده بود. چاق سلامتی کردیم اما سنگینی فضا را کاملاً حس میکردم.
رفتم توی آشپرخانه. به سیمین گفتم: «برقا از کِی رفته؟» انگار منتظر همین سؤال بود تا منفجر شود:
گدازههای آتشفشان سیمین، همچنان داشت روی سروصورتم میریخت. سیمین بود که چند ده بار با من تماس گرفته بود؛ دقیقاً همان زمانی که داشتند برق را قطع میکردند و دقیقاً همان زمانی که نوک بینیام با چشمِ پیرمرد کناریام، فقط یک و نیم سانتیمتر فاصله داشت...
ناهار را از بیرون سفارش دادم و توی تاریکی هم آن را خوردیم. بیچاره یحیی خیلی سعی کرد که خواهرش را آرام کند. اما من بهتر از یحیی می دانستم که گندی که زده بودم، اینطوری پاک نمیشود.