امیر - Amir
امیر - Amir
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

برای قدر ندیده‌ترین «مادر» دنیا

«مادر» قدر ندیده‌ترین آدمی است (بود) که در زندگی دیده‌ام. سی و دو سه سال پیش که به دنیا آمدم شش سالی می‌شد که شوهرش (همان پدربزرگی که هیچ وقت ندیدمش) از دنیا رفته بود. «مادر»ی که وقتی دختر بچه‌ای نوجوان بود با مردی که سال‌ها از خودش بزرگ‌تر بود ازدواج کرده بود.

درسته که پدربزرگ مرد مهربان، خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی بود اما همه این حُسن‌ها وقتی مجبور باشی ۴۰ سال از عمرت را تنها زندگی کنی، آن هم در دوران میانسالی و پیری که بیشتر از هر وقت دیگری نیاز به همراه و مراقب داری چه فایده داره؟ به قبل‌تر از فوت آقاجون هم که برگردیم داستان زندگیِ «مادر» باز هم داستان سراسر شادی نیست. زنی خانه‌دار و کدبانو که تمام روزها و هفته‌هایش به شستن و پختن و بزرگ‌کردن شش بچه قد و نیم قد گذشت. زنی که از اولین باری که او را میدیدی تمیزی و نظافت را به عنوان مهم‌ترین ارزش‌هایش درک می‌کرد. از جارو زدن روزانه دو نوبت کل خانه و حمام کردن هر روزه بچه‌هایش در گرما و سرما تا شستن حیاط خانه با آب یخ زده حوض در روزهای سرد.

حالا که فکر می‌کنم حق داشت، زن خانه‌دار سنتی که هیچ فعالیتی بیرون از خانه برای خود متصور نبود که اگر این کارها را نمی‌کرد چه می‌کرد؟

همین نظافت و شستشو با آب سرد هم بلای جانش شد. با شروع میانسانی و همزمان با فوت آقاجون، کم کم از پا افتاد. دیگر پادرد و شب نخوابیدن‌ها شده بود همه آن چیزی که فامیل، مادر را به آن میشناختن. چند سال بعد هم که من به دنیا آمدم و همه آن چیزی که به یاد دارم پدربزرگی بود که خلاصه شده بود به چند عکس قدیمی بی‌کیفیت و خاطراتی که نشان از مهربانی او داشت و مادری که مهربان بود ولی پادرد به او اجازه نمی‌داد آنچه که سایر مادربزرگ‌ها برای نوه‌هایشان انجام می‌دهند را برای ما انجام دهد.

طالع مادر اما شوم‌تر از این حرف‌ها بود. دچار شدن به سرطان سینه منجر شد به برداشتن یکی از سینه‌هایش و از آن به بعد بود که حالش با سرعت بیشتری همراه شد. از یک طرف پاها و زانوهایی که همیشه درد می‌کنند، از طرف دیگر سرطانی که با وجود برداشتن یکی از سینه‌ها همچنان به زورآزمایی به بدنی که دیگر نحیف شده بود ادامه می‌داد. زورآزمایی که ای کاش می‌توانست سریع‌تر کار مادر را یک‌سره کند تا ما ناگهان با غم از دست دادنش مواجه شویم اما همانطور که گفتم، «مادر» قدر ندیده‌ترین مادر دنیا بود. همین هم باعث شد که توده‌های سرطانی قدرت اینکه کار را یک‌سره کنند نداشتند و در عوض با سرعت آرام، سلول به سلول او را فراگرفتند و دقیقه به دقیقه حالش را بدتر کردند.

زنی که اگر هر روز از سال که به خانه‌اش سر میزدی انگار همین حالا خانه تکانی عید کرده بود، جایش شد روی یک تخت بیمارستانی در سالن هالِ خانه. دیگر نه توان تمیز کردن خانه‌اش را داشت نه خودش. زنی که نظافت برایش از نان شب واجب‌تر بود، حالا دیگر کنترلی بر روی ادرار خود هم نداشت. همین شد که به اجبار بچه‌ها به استفاده از پوشک تن داد. این هنجار بزرگی برای او بود که آن را شکست اما خیالش را راحت کرد. راحت که... چه بگویم. کمکش کرد که ساده‌تر با مشکلاتش کنار بیاید. بخوابد بر روی تخت بیمارستانیش در هالِ خانه‌اش تا توده‌های سرطانی آهسته و کم کم کارش را بکنند. لعنتی‌ها. کاش زودتر کارتان را تمام می‌کردید!

حالا که این را می‌نویسم مادر چند هفته‌ایست که دیگر رفته. آنطور که می‌گویند، حالا دیگر از همه آن دردها خلاص شده. نه دیگر دست‌هایش از اثرات شیمی درمانی ورم کرده است و نه پادردهای حاصل از شستن خانه و حیاط با آب یخ زده حوض امانش را بریده و خواب را از چشمانش گرفته است. کاش زودتر اینگونه راحت می‌شد یا اصلا هیچ وقت این اتفاقات برایش نمی‌افتاد و ما تجربه «مادر»ی را داشتیم که تا سال‌های سال پا به پای نوه و نتیجه‌هایش راه می‌آمد و می‌دوید.

«مادر» من رفت اما «مادر»های دیگری با داستان‌هایی شبیه یا متفاوتی هستند که نیاز به ما دارند. مایی که باید خودمان را جایشان بگذاریم تا شاید بتوانیم زندگی آسوده‌تری برایشان بسازیم. حتی برای یک روز!

مادریک_روز_جای_من
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید