گاهی یک نگاه کافی است تا دل به تپش بیفتد و مسیری تازه آغاز شود.

او هر بار که نگاهم میکرد، لبخندی بر لب داشت و خیلی سریع چشمانش را با حجبی دلنشین از من میدزدید. من نیز بیآنکه کلامی بگویم، در سکوت نگاهم، مهرش را فریاد میزدم. دلهایمان آرام آرام به هم نزدیک می شدند، با مهرورزی بیشتر، با شور و اشتیاقی وصف ناپذیر. و امروزدر آغوش لحظهای که سالها در رؤیاهایمان پرورشش می دادیم، قرار داریم. ما طعم شیرین با هم بودن را میچشیم نه فقط در کنار هم، بلکه در دل هم.
این داستان آغاز یک زندگیست که با لبخند شروع شد و با عشق ادامه دارد...