اسمش علی بود، همیشه دستهاش سیاه بود بعدها فهمیدم که تو یه باطریسازی کار میکرد.
دیگه خیلی فرصت نداشت آخه آبان میرفت تو هجدهسالگی و باید از اونجا میرفت.
ماه رمضون پارسال بود میرفتم به ابوالفضل ریاضی درس میدادم که بتونه امتحان خرداد رو قبول بشه، علی هم از مسئولشون خواسته بود که اونم بیاد و ریاضی یاد بگیره.
خلاصه کلاسمون دو نفره شده بود، دیگه علی نمیذاشت ابوالفضل تو آنتراک از خلافهاش از داستانهای اخراج شدنش از مدرسه و گوشی قاپی و جیب بری و مواد فروشیش بگه.
خیلی درس خوندنو دوست داشت و خیلی توش مشکل داشت. نذر وقت کرده بودم و به چیزی که میخواستم رسیدم، دیگه نتونستم برم اونجا اما خبر داشتم که میرفتن و تو درسهاش کمکش میکردن و میگفتن دیگه انگیزه واسه درس خوندن نداره...
این روزا خیلی بهش فکر میکنم، هنوز با اون گروه در ارتباطم اما دیگه خبری ازش ندارم، میترسم ازش خبر بگیرم و جوابش چیزی که دوست دارم بشنوم نباشه...
خدا کنه خوب باشه هرجا که هست...