ABCDEZINE
ABCDEZINE
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ سال پیش

مقدمه داستان 6 بخش اول


برق اشتیاق تمام چشمان پسرک را روشن کرده بود. پایین پای پدرش نشسته بود و منتظر شنیدن داستانی که پدرش قولش را داده بود.

برای پسرک همیشه سوال بود که چرا آنها بیرون روستا و به تنهایی زندگی میکنند. پدرش به او قول داده بود در جشن تولد ده سالگی اش سرگذشت خودش و اینکه چرا بیرون از روستا زندگی می کنند را تعریف کند و امشب پسرک ده ساله می شد.

یدر نگاهی به پسرش کرد دستش را روی سرش کشید و بعد به آتشی که در اجاق میی سوخت خیره شد: " راستش پسرم ما از تعصب دیگران فرار کردیم و اینجا اومدیم به خاطر نادانی و البته مهربانی پدرانمون" یدر نگاهی به گایا همسرش که به کمک پیشخدمتش، آمون گورت، در حال آماده کردن شام بود، انداخت و ادامه داد" من از قبیله لیش بودم. قبیله ای که تمام مردانش تنومند و پر قدرت بودند. همه به جزء من! پدرم، دندریون رایدیش (Danderion Raydish)، همیشه به من می گفت تو نفرین خدایانی! من با دیگر مردان قبیله فرق داشتم و اگر به خاطر پدرم نبود همون موقع ها از شرم خلاص می شدند. حرفه اصلی مردان لیش چوب بری و تولید الوار برای ساخت و ساز بود. اسم و رسم در کردن به عنوان نجار خوب برای هر لیشمن یک افتخار بود. بزرگترین افتخار قبیله لیش این بود که عالی جناب ؟؟؟ ساخت تخت خود را به عموی بزرگ من سفارش داده بود. تختی که در ساخت آن از سه نوع چوب مختلف استفاده شده بود. اما من بر خلاف سایر پسران لیشمن به چوب بری و نجاری علاقه ای نداشتم و بیشتر به آسمان شب و ستاره ها علاقه داشتم. همیشه دنبال جواب سوالهای عجیب و غریب بودم. مثل الان تو! قبیله لیش سالها بود که با قبیله دُوش (doughsh) بر سر مرزبندی بین زمین هایشان مشکل داشتند و هر از چند گاهی کار به زد و خورد میکشید و معمولا قبیله لیش پیروز دعوا بود.

یادمه بعد از ظهر اولین روز پاییزی بود و نسیمی ملایم و سرد می وزید. هوا نزدیک گرگ و میش بود. من همراه برادر بزرگترم، بایدر(Bayder) عقب گاری نشسته بودیم. پدرم گاری را که بارش تکه ای از یک درخت افرا بود می راند. تمام روز مشغول بریدن و سوار کرد این تکه درخت بودیم. پدر من مهارت زیادی در ساخت سپر های چوبی داشت و برای ساخت سپرهایش از درخت افرا استفاده می کرد. چون در عین اینکه سبک بود استحکام زیادی داشت.

من به انسانهای کنار جاده که پیاده در حرکت بودند نگاه می کردم و سعی میکردم بفهمد که هر کدام چه حس و حالی دارند. یک پیرزن که خسته بود اما خوشحال، مرد جوانی که مضطرب بود و دست در جیب راه می رفت. یک مرد خسته با باری از هیزم و تبری به دوش و ... در یک لحظه همه چیز متوقف شد. همه از حرکت ایستادند. چشمانم به چشمان بزرگی افتاد. چشمانی سبز و براق چون سنگ زمرجد آنچنان شفاف که چهره مشوش خودم رو هم در اون میدیدم."

بوی خرگوش بریان شده به همراه سوپ قارچ و جعفری فضای اتاق را پر کرده بود. یدر باز هم به آتش اتاق خیره شد و ادامه داد: " دنیای من از همون موقع تغییر کرد. همه چیز عوض شد برادرم که فهمید من دارم به یاگا نگاه می کنم گقت: قشنگه اما حیف که یه دوشمنه وگر نه خودم واست آستین بالا می زدم".

پرسیدم: " از کجا میدونی دوشمنه؟"

برادرم تعریف کرد بعد از دعوای تابستان با ایان (Iyan) و دوستاش.برای داوری رفتند خونه لیزیک (Lizik) که مرد منصف و عاقلی بود وقتی داشتند موضوع رو حل و فصل می کردند ، اونم نشسته بوده کنار لیزیک.در واقع مادرت دختر عموی ایان بود، بهترین دوستی که اون موقع داشتم"

پسرک با عجله پرسید: " الان ایان کجاست هنوزم باهاش دوستی بابا؟"

"ایان پسری مغرور و متعصبی از قبیله دوش بود. سالها قبل از اینکه مادرت رو ببینم به صورت اتفاقی از چنگ یک خرس قهوه ای بزرگ نجاتش دادم و این آغاز دوستی مخفی من و ایان بود. البته کنجکاوی و سوالات زیاد ایان هم دوستی ما را عمیق تر کرده بود. ایان چند کتاب قدیمی داشت که به دروغ می گفت از پدر بزرگش بهش ارث رسیده و چون سواد خوندنشون رو نداشت می دادشون به من تا براش بخونم. همین باعث می شد مدتهای زیادی را فارغ از دشمنی بین قبیله مون، مخفیانه به کتاب خوندن بگذرونیم.

ما یه آلونک وسط جنگل ساخته بودیم و هر موقع می خواستیم همدیگه رو ببینیم کنارسنگ راهنمایی که مسیر روستاهامون رو نشون داد یه علامت مخصوص می ذاشتیم. و نزدیک غروب، به آلونکی که با هم ساخته بودیم، می رفتیم.

همون روز من یک علامت کنارسنگ راهنما گذاشتم و نزدیکی های غروب به آلونک رفتم. ایان زودتر از من اونجا بود. ایان کتابی در دست داشت و تلاش می کرد کلمات جدیدی را که از من یاد گرفته بود، بخونه. خیلی کنجکاو بود دلیل این ملاقات را بدونه. من هم ماجرا دیدن مادرت توی جاده رو بهش گفتم و ازش خواستم به من کمک کنه تا بتونم با مادرت ازدواج کنم .اما ایان یک دفعه عصبانی شد و یقه من رو گرفت و داد می زد: " چرا یاوه میگی... فکر میکنی چون یک دندریونی هر غلطی خواستی میتونی بکنی؟ هیچ دوشمنی با یه لیشمن ازدواج نمیکنه. داستان دوستی ما فرق میکنه. اما خودت خوب میدونی که چه جنگی به پا میشه.... اصلا پدر خودت میدونه؟ بامن و یوردن (Iorden) چی؟... بامن و یوردن برادرهای من بودن .... عمو های تو... شاید یک روز ببینیشون" نگاهی به پسرش انداخت اما هیچ اشتیاقی در پسرک برای دیدن عموهایش نبود. پسرک نمی توانست بیشتر از این سکوت پدرش را تحمل کند با شوق زیادی گفت: " خوب بعدش... بعدش چی شد بابا..."

"من دست ایان رو پس زدم و با یک ضربه اون رو پرت کردم عقب سرش داد زدم:" فکر میکردم میتونم روی تو حساب کنم اما به قول عمو یورون (Yoron) نباید هیچوقت به یه دوشمن اعتماد کرد ... اینم بهش گفتم:"یادت باشه ایان من یه لیشمنم از خانواده دندریون پس هر غلطی بخوام میتونم بکنم" ولی راستش دروغ می گفتم من همه عمرم پشت برادرهام ونام خانوادگیم قایم می شدم هیچ وقت شجاع نبودم، هیچوقت...تا وقتی که مادرت رو دیدم... اون روز کار من و ایان به زد و خورد کشید ایان خودش را به سمت پاهای من پرتاب کرد و سمت خودش کشید. من تعادلم رو از دست دادم و از پشت به زمین خوردم ایان اومد طرف من هم با یک ضربه ی پا اون رو به سمت دیگر آلونک پرتاب کردم. ایان عقب عقب به سمت دیوار آلونک خورد و به همراه دیوار کف جنگل فرود آمد. دیوار که شکست آلونک شروع کرد به تاب خوردن و ناگهان سقف و دیوراهایش فرو ریخت روی من. با خراب شدن اون آلونک دوستی ما هم تمومم شد...

بعد ها مادرت بهم گفت که ایان هم خواستگارش بوده و خیلی اونو دوست داشته.

از اون روز کار من این بود که دنبال مادرت بگردم. البته اون روزا هنوز مادرت نبود..."

پسرک که لپهایش گل انداخته بود با لبخندی از روی شرم گفت: " آره می دونم... اون روزا عشقت بوده بابا"

"هنوزم عشقمه پسرم ... تو و مادرت تمام عشق من هستین"

گایا هم به جمع آنها اضافه شد و آرام کنار یدر نشست دستش را روی دست یدر گذاشت و رو به پسرک گفت: قلب پدرت فقط با عشق پر شده با عشق به هر چیزی که دو رو برشه با عشق به هر چیزی که میتونه ببینه .... با عشق به هر چیزی که می تونه بو کنه... با عشق به همه چیز..."

پسرک گویا حرفهای هیچ کس برایش اهمیتی نداشت فقط مشتاق بود بقیه داستان را بشنود. پرسید بعدش چی شد؟ ... آخرش مامان رو دزدیدی؟"

یدر در حال که می خندید: " نه... چند روز بعد از دعوای من و ایان دوباره مادرت رو دیدم و تعقیبش کردم و کم کم فهمیدم هر چند روز یک بار میاد به بازار روستای دلیا. همین بازاری که الان هم ازش خرید میکنیم... هر بار که میرفت به بازار و برمی گشت تعقیبش می کردم. هر بار به خودم میگفتم این بار موضوع رو بهش میگم ... اینبار میگم که دوستش دارم ... اینبار میگم... اما هیچوقت جراتش رو نمیکردم.... 40 روز از پاییز گذشته بود ونزدیک برداشت پاییزی. مثل همیشه داشتم مادرت رو از سه شنبه بازار دلیا تا جایی که مسیر روستای دوش و لیش از هم جدا می شد تعقیب میکردم . نزدیکیهای دو راهی یک دفعه مسیرش رو به سمت جنگل تغییر داد. من هم چند قدمی دنبالش کردم با خودم فکر کردم: " چرا به سمت جنگل میره.... یعنی کجا داره میره؟..." مادرت آروم به سمت رودخانه رفت من هم به دنبالش می رفتم و همش به این فکر میکردم که این موقع روز مادرت توی جنگل چه کاری داره؟ به خودم که اومدم اثری از مادرت ندیدم دستپاچه شدم انتهای شیب جنگل از لا به لای شاخ و برگ درختان رودخانه پیدا بود اما اثری از مادرت نبود شروع کردم به دویدن و یک دفعه پریدم وسط حاشیه کم درخت رودخانه و بعد ... خشکم زد کمی اون طرف تر مادرت روی تخته سنگی کنار رودخانه نشسته بود و به بازی موجهای قد و نیم قد رودخانه خیره شده بود تو این فکر بودم که منو دیده یا نه ... تصمیم گرفتم آروم برگردم و پشت درختها قایم بشم که یک دفعه مادرت گفت: " بیا بشین...اومدم اینجا، دور از چشم همه، تا بتونیم راحت با من حرف بزنی"

احساس کردم تمام بدنم منجمد شده خشم، هیجان، شادی، ترس ... نمی دونستم چه حسی دارم تمام بدنم یخ کرده بود.

مادرت پرسید: چرا هر هفته منو تعقیب میکنی؟.... از ما بهتران بهم گفتن میخوای چیزی بگی... چرا خشکت زده ؟ "

من حس خرگوش توی تله رو داشتم. من من کنان گفتم: " من... من ... آه" نفس عمیقی کشیدم کاملا کلافه بودم.می ترسیدم بهش بگم که دوستش دارم و اون دست رد به سینه من بزنه از خدایان کمک خواستم وهمه ماجرا رو برایش تعریف کردم

مادرت خوب به حرف ها من گوش داد بعد آرام از جایش بلند شد و گفت:" اینو خودم هم می دونستم..."

اما موافق ازدواج با من نبود چون ممکن بود بین قبیله هامون جنگ بشه و خیلی ها از بین برن

اون روز مادرت بهم گفت که در حقیقت اون بوده که کتابها رو به ایان داده و از اون خواسته تا با من دوست بشه تا بتونه خوندن رو یاد بگیره و بفهمه توی اون کتابها چی نوشته شده. و آخرش هم گفت که دوستم داره ...

وقتی شنیدم که مادرت هم منو دوست داره ، احساس کردم آتش فشانی در سینه ام فوران میکنه و کشکشانها زیر پاهام در حرکتند. دلم می خواست فریاد بزنم و تا خونه جست و خیز کنان بدوم!


-----------------------------------------------------------------

دوستان عزیز که این داستان را میخوانید لطفا به دیگران هم پیشنهاد کنید و نظرتان را بفرمایید خیلی یلی خیلی سپاسگذار خواهم شد پس از اینکه داستان را خواندید نظرتان را بفرمایید و این پست را به دیگران هم معرفی کنید. ممنون
داستانفانتزیمتن ادبیاسطوره
الفبای طراحی وب سایت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید