امروز خیلی عادی از خواب پا شدم و یه روز عادی رو شروع کردم.
یه چای شیرین عادی،
یه نون و پنیر عادی،
و بعدش هم کارای عادی و همیشگی.
نوتیفیکیشن تلگرام هم قطعاً عادی بود وقتی مامان رفیقم تلگرامی بهم اطلاع داد که ویزای مالتی ایالات متحده به دوستم داده شده.
یکی از دوستام که مثل همۀ دانشجوهای نخبۀ مملکتمون خیلی عادی از یه دانشگاه خوب امریکایی بورسیه گرفته بود.
منم خیلی عادی از این که یکی دیگه از دوستامون به هدفش رسیده خوشحال شدم، هدفی که برای خیلی از بچه های بااستعداد این مملکت عادی شده.
یه تحسین عادی هم، برای این همه تلاش و پشتکار رفیقمون از دلم گذشت.
بعدش خیلی عادی شروع کردم به تلاش کردن برای کنار اومدن با دوریِ یه دوست.
ناخودآگاه و خیلی عادی فکرم درگیر یه مشغولیت عادی شد که : حالا که این رفیقمون هم مثل خیلی های دیگه داره میره بهش چی یادگاری بدم ببره که در شأن بیست و اندی سال خاطرۀ رفاقتی که از هم داریم باشه؟
بعد از همۀ اینا هم که خیلی عادی یاد بیت معروف شفیعی کدکنی افتادم که : "چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را."
خلاصه همه چی عادی بود.
حتی وقتی که زنگ زدم تا با مامان رفیقم صحبت کنم و کتباً و تلگرامی نه، که شفاهاً و صمیمانه تر موفقیت فرزندش رو بهش تبریک بگم، با یه تضاد و بغض عادی تو لحن و صدای یه مادر مهربون روبرو شدم. یه تضاد و بغض عادی و نشئت گرفته از مهر و محبت مادرانه که باعث میشه مادر ندونه که آیا باید شاد باشه از موفقیت و شادی فرزندش؟ آیا باید خوشحال باشه از آیندۀ ظاهراً بهتری که در انتظار بچه شه؟ یا این که باید ناراحت باشه از دوری پاره تنش و برنگشتن احتمالی عزیز دلش؟
بعدش یاد آینده ی مملکت افتادم و خیلی عادی نگرانش شدم.
عادی بودن بسه بابا!!!! از قسمتای عادی این اتفاقا بگذریم، و برسیم به جای ویژه ش که به نظرم میشه تشکر و قدردانی.
به سهم خودم از همه ی دست اندرکاران دولتی و غیر دولتی و وطنی و اجنبی تشکر ویژه دارم که با درایت خودشون زمینه ساز عادی شدن همه ی این اتفاقای سابقاً غیرعادی تو زندگی ما هستن، و دارن زحمت ویژه ای میکشن که خیلی عادی سرمایه های مادّی و معنوی مملکتمون از دست برن و ایران ماخیلی عادی به یه جای بدی بره!
مسئولین! دلسوزین!! مدیران! مدبران! مرسی که هستین!!