آبی
آبی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

داستان داره شروع میشه!

روزای اول هیچ اتفاقی توی شرکت نمیفتاد...سوووتتتت و کوررر...

شرکت ظاهر بسیار زیبا و شیکی داشت ولی از درون اوضاعش خیلی بد بود، خیلی!

به من یه کاغذ داده بودن که 16مورد به عنوان شرح وظایف من روش نوشته شده بود، اولینش این بود: رسیدگی به امور افراد حاضر در فضای کار اشتراکی( ادامه رو بخونی می فهمی فضای کار اشتراکی چیه) واقعیتش اصلا کسی در فضای کار اشتراکی وجود نداشت. فقط دوتا از میز ها پر بود، که اونا هم خاک شرکت خورده شده بودن و خودشون صاحب خونه! و هیچ احتیاجی به من نداشتن.منم چون حوصلم سر می رفت، میشستم و زبان می خوندم.همکارام هم می رفتن شکایتمو به رییس می کردن که این کار نمی کنه:| (البته خودشونم هیچ کاری نمی کردن ولی خب اونا حقوق نمی گرفتن به ازای ساعت کاریشون سهام می گرفتن و گویا اصلا براشون مهم نبود که با این وضعی که دارن پیش می رن سهامشون دو زارم نمی ارزه.)


یه روز یه آقای نسبتا جوانی به شرکت مراجعه کرد بعد از بررسی فضا، رو کرد به من و گفت:«ببخشید اینجا همیشه همینقدر خلوته؟!» واقعیت این بود که بله شرکت واقعا همیشه همونقدر خلوت بود. ولی من اصلا نمی‌خواستم اولین مشتری ام رو از دست بدم برای همین بهش گفتم:«نه! فضا تقریبا پره، سه تا از مشتری ها سفر هستند، دو تیم دیگه این ماه استراحتن و دو تیم دیگه قراره از دو ماه آینده بیان. یه تیم گرافیست های حرفه ای هستن، تیم های دیگه برنامه نویس های جاوا و فرانت و بک اند هستن، احتمالا یه استارتاپ هم به زودی به ما ملحق میشه!»اون آقا که حالا به نظر یکم راضی شده بود، گفت:«امکانات فضا چیه؟» منم شروع کردم با یه آب و تابی توضیح دادم:« من به شما یه کمد اختصاصی می دم، درسته که فضا مشترکه اما من به شما پرایویسی می دم که راحت باشید، اتاق استراحت ما امکانات زیادی داره و...» دیگه موفق شده بودم راضیش کنم، اونم با یه لبخند مطمئن گفت: «نظرتون چیه همین الان قرارداد رو بنویسیم؟!»


توی دفتر نشسته بودم از اینکه یه قرارداد نوشته بودم خیلی خوشحال بودم. ولی منظره خالی فضای اشتراکی مزه خوشحالی رو تو دهنم تلخ می کرد. به خودم می گفتم حالا از کجا تا چند ماه دیگه این همه ادم جمع کنم اینجا؟! نشسته بودی مگس ها رو می پروندی دیگه، بیکار بودی داستان واسه خودت در آوردی؟! چاره ای نبود مشکلی بود که خودم برای خودم درست کرده بودم و حالا باید حلش می کردم!


به دورو برم نگاه می کردم، رو به روم یه شیشه شفاف عریض بود که از طریق اون می تونستم داخل فضا رو ببینم.پشت یه میز بزرگ کرمی رنگ نشسته بودم، سمت راستم یه تخته وایت برد، کنارش یه کمد که توش پر زومکن به رنگ های مختلف، سمت چپم یه تلویزیون و کنارشم یه پرینتر! همین!! به خودم می گفتم مگه میشه اینا تو کل این سه سال هیییچ کاری نکرده باشن ؟! حتما یه اتفاقی افتاده، یه کسی رفته، یه کسی اومده!

پاشدم و رفتم سراغ کمد، داخلش یه زومکن مشکی بود که حسابی خاک گرفته بود. بازش کردم.جالب بود!! قبرستونی از آدما اونجا بود. اسم هر آدمی که یه روزی به هر دلیلی اومده بود شرکت و فرمی پر کرده بود رو داخلش بایگانی کرده بودن. کاغذا رو ورق می زدم، برنامه نویس، برنامه نویس، گرافیست! برنامه نویس، برنامه نویس، گرافیست، گرافیست!! چشم هام از خوشحالی برق می زد.عالی بود!!! دیگه چی می خواستم ؟!


تلفن رو ‌برداشتم و به اولین نفر زنگ زدم.

بوق...بووووققق.بوووووقققققق

-بله؟!

-سلام، حال شما؟ من از شرکت **** تماس می گیرم.

-ممم..شرکته...اممم..اها یه چیزایی یادم اومد. راستش دقیقا یادم نمیاد که جاش کجا بود ولی... به هر حال بفرمایید؟!

-راستش ما به تازگی فضایی در شرکتمون ایجاد کردیم تحت عنوان «فضای کار اشتراکی!»اینجا آدمای مختلف که کسب و کار خودشون رو دارن، میان یه میز اجاره می کنن و شروع می‌کنن به کار کردن.مزیتش اینه که اجاره خیلی کمتری میدن، و در کنارش می‌تونن یه شبکه قوی از آدم های متخصص تو حوزه های مختلف برای خودشون بسازن و کلی دانش و مهارت و ایده باهم رد و بدل کنن!

-ممم...جالبه!! آدرستون رو میشه برام sms کنید؟ فردا عصر یه سر می زنم!


کم کم بعد از یه هفته تلاش سر و کله چند نفر پیدا شد و بعد از چند ماه خیلی از میز ها پر شده بود. ولی من خیلی نگران بودم!!سر و کله شرکت های رقیب پیدا شده بود و حالا اونا داشتن پیشنهاد های بهتری به مشتری ها می‌دادن.

و من مدام از خودم می پرسیدم با وجود این همه امکانات محدود، من چه جوری مشتری های شرکت رو راضی و اینجا نگه دارم؟!


پ.ن: عکس نوشته مدلی از یک فضای کار اشتراکی است.

داستان های شرکتفضای کار اشتراکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید