ویرگول
ورودثبت نام
آبی
آبی
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

من و رییس جمهور ارمنستان!

در پست قبلی براتون گفتم، روزی که وارد شرکت شدم به جز چند تا میز، بقیه خالی بودن و فضای کار اشتراکی ما سوت و کور بود. من هرگز فکر نمی کردم روزی برسه که شرکت اونقدر شلوغ بشه که مردم از چندماه قبل برای یه دونه صندلی شرکت توی نوبت بشینن! و حتی حاضر به پیش پرداخت باشن. ولی خب این اتفاق افتاد. و من به زودی همه ی اون داستان ها رو تعریف می کنم. اما امروز می خوام داستان روزی رو بگم که ایستادم جلوی رییس جمهور ارمنستان!


مرداد سال پیش من و همکارم به رویداد سوان استارتاپ سامیت دعوت شدیم( برای اینکه بفهمیدید این رویداد چیه روی این لینک کلیک کنید)

روزی کنار ساحل ایستاده بودیم که خبردار شدیم تا یک ساعت دیگه رییس جمهور ارمنستان قراره به این رویداد بیاد و سخنرانی داشته باشه، قرار شده بود که همه ی شرکت کنندگان، سرمایه گذاران، استارتاپ ها و... در اون ساعت جایی جمع بشن. من و دوستم هم راهی اونجا شدیم.


جمعیت زیادی اونجا جمع شده بود. چشم بادومی ها کت و شلوارهای شیکی پوشیده بودن، اروپایی ها با شلوارک و تی شرت اومده بودن، عرب ها و خانم های سرتا پا طلا گرفتشون گوشه ی دیگه نشسته بودن. من و دوستمم که دوتا جوون 20 و چند ساله یه لا قبا بودیم مات و مبهوت، بالاخره بین جمعیت جایی برای نشستن پیدا کردیم و منتظر موندیم.

رییس جمهور ارمنستان بالاخره رسید و شروع کرد به صحبت کردن. انگلیسی رو خیلی خوب و روون صحبت می کرد. بعضی از آدم ها می گفتن که امریکا تحصیل کرده. لحن صحبتش خیلی جوون پسند بود و از جو اونجا مشخص بود که بین جوونای کشور خودش فرد محبوبیه. خلاصه حرفاش تموم شد و آخرش گفت:«بسیار خب کسی سوالی داره؟» دست نصفی از آدما رفت بالا! دوست من هم با گوشه ی آرنجش یکی زد به من و گفت:«یالا یالا دستتو بکن بالا!» واقعیتش من اصلا هیچ سوالی نداشتم و اصلا نمی دونستم چرا باید دستمو ببرم بالا ولی چون میدونستم احتمال اینکه از بین اون همه آدم من رو انتخاب کنن تا سوالی بپرسم دقیقا صفره!! با نیشخند گشادی صرفا برای مسخره بازی دستمو بردم بالا!

الان که بعد از گذشت یک سال و نیم دارم این داستان رو برای شما تعریف می کنم، هنوز خودم باورم نمیشه که بین اون همه ادم شیک و اتوکشیده که مشتاقانه دستاشون بالا بود. مجری برنامه به عنوان اولین کسی که قرار بود بره روی صحنه، یه نگاهی به همه انداخت، انگشتشو چرخوند و درست نشونه گرفت به سمت من و گفت: You Please!!!

در حالیکه لبخند ملیحم یا بهتر بگم نیش گشادم حالا رو صورتم خشک شده بود، زیر لب به دوستم گفتم:«با کیه؟! با من؟؟!» دوستمم که خودش باورش نمی شد واز این اتفاق شانسی خنده اش گرفته بود، بهم گفت:« تو زبانت حرف نداره. برو ببینم چیکار می کنی!!!» باورم نمیشد که بتونم توی یک ثانیه این همه فحش توی ذهنم یکجا به یکی بدم!آخه من ذاتا آدم مودبی ام! ولی همیشه مغزم منو حسابی سورپرایز می کنه. به هر حال چاره ای نبود با حفظ لبخند خشک شدم از جام بلند شدم و توی سی ثانیه ای که فرصت داشتم تا از بین جمعیت بخزم و به زور خودم رو برسونم روی صحنه، فکرامو جمع کردم.« ما در حال حاضر 60 تا نیروی کار انسانی بسیار حرفه ای که با قیمت ارزون تر نسبت به سطح جهانی کار می کنن، توی فضای کارمون داریم و این بزرگترین و مهم ترین دارایی ماست. من هیچ کاری هم که نکنم، می تونم از این تریبون استفاده کنم و شرکتمونو جلوی این همه سرمایه گذار و کارآفرین که از ژاپن تا آمریکا اومدن، تبلیغ کنم و کلی آورده با خودم به ایران ببرم.

به صحنه رسیدم. مجری، میکروفون رو به من داد و گفت:«حاضری؟!» قلبم داشت از جا کنده می شد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم (یه تیکه هایشو به فارسی می نویسم):« من فلانی، مدیر...فلان شرکت در فلان شهر ایران هستم. ما اولین شرکت در زمینه... شرکت ما دارای یک فضای اشتراکی با پتانسیل بسیار بالاست ما..... در حال حاضر ما 60 نیروی مجرب ... از اونجایی که ایران و ارمنستان کشورهای همسایه هستن و ما ایرانی ها بسیار مشتاق به همکاری و دوستی با تمام دنیا هستیم. به نظرتون چه همکاری هایی در چه زمینه هایی میتونه بین ما شکل بگیره؟»

صدایی از جمعیت در نمیومد. جلوی چشم های من سیاه بود! برای اینکه از پس استرسم بر بیام، چشمام خود به خود جمعیت رو فیلتر کرده بود تا بتونم حرف بزنم و زنده بمونم. چند ثانیه پلک زدم تا به حالت عادی برگردم. قیافه آدما جوری نبود که نفهیده باشن چی می گم و این باعث شد که یکم آروم بگیرم. حالا داشتم به رییس جمهور نگاه می کردم و منتظر بودم چیزی بگه.

آقای رییس جمهور ارمنستان یه ذره آب خورد و شروع کرد به حرف زدن! خلاصشو براتون میگم، نه گذاشت و نه برداشت و به تمیز ترین حالت ممکن ما رو شست، چلوند و پهن کرد سینه آفتاب! اول که ایران رو جلو چشم همه آورد پایین، گفت من قدیما یه سر رفتم ایران، ایران پتانسیل خاصی نداره جز چلوکباب و قلیون!!!برام جالبه که این چیزا رو میگی من که این چیزا رو ایران ندیدم! به هر حال ما چیزی تو شما نمیبینیم که بخوایم علاقه ای به همکاری با شما نشون بدیم!

وقتی داشت این حرف ها رو میزد من خیلی دست و پا زدم که صحبت کنم ولی میکروفونم رو قطع کرده بودن. مجری هم دستامو از پشت گرفته بود که ساکت باش! و بعدم که نطق رییس جمهور نه چندان محترمشون تموم شد چاره ای نداشتم جز ترک صحنه... ( اینم تو پرانتز بگم که یه بابای دیگه که از ازبکستان بود اومد عین حرفای منو زد و رییس جهور ارمنستان خودشو براش کشت، گفت ما اصلا باید بیایم یک چیزی شبیه جاده ابریشم بین خودمون بکشیم. وای ارمنستان عاشق ازبکستانه وای ما میمیریم واستون وای الهی دورت بگردم اصلا شماره رییستو بده خودم زنگ بزنم باهم صحبت کنیم!) و تمام مدتی که داشت اینا رو می گفت من واقعا از صمیم قلبم ناراحت و خشمگین شده بودم!


جلسه تموم شد و ما اونجا رو ترک می کردیم. چند نفر اومدن با من حرف زدن و گفتن ناراحت نباش و اهمیت نده ولی فایده نداشت، خیلی ناراحت بودم. شب نشسته بودم کنار ساحل، که یه مرد خارجی اومد جلو و بهم گفت:«میشه از من و دوستم عکس بگیری؟» منم ازشون یه عکس گرفتم. موقعی که می خواستم دوربین رو بهشون بدم. مرد خارجی گفت:«تو همون ایرانی ای هستی که با رییس جمهور حرف زد، درسته؟» گفتم:«بله!» مرد غریبه گفت:«من از آمریکا اومدم. از آشنایی باهات خیلی خوشبختم. ناراحت نباش! تو جوونی و هیچ تجربه ای نداری. فکر نکن کم کاری کردی یا این تقصیر توئه. سیاست خود کشورها توی شکل گیری اینجور روابط خیلی تاثیر داره. کشور ایران رابطه ی خوبی با همسایه هاش مخصوصا ارمنستان نداره. قابل انتظار بود که رییس جمهورشون اینجوری باهات برخورد کنه. ناراحت نباش و به خودت افتخار کن.» بهش گفتم:«ولی دیدی با اون ازبکستانیه چه جوری حرف زد؟» امریکایی گفت:«ازبکستان و ارمنستان اندازه دوتا استان ایران هستن. بذار این کوچیک موچیکا خودشون باهم حال کنن!» بعدم خندید و رفت...

داستان های شرکت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید