كلاس سوم دبستان كه بودم.
دوست داشتم يک چتر هفت رنگِ رنگین کمانی داشته باشم. از آنها که از بنفش شروع می شد و یکی یکی رنگ هایش می رفت تا قرمز.
بالاخره يک روز مادرم به خاطره گرفتن نمرات خوب يكى از آنها برايم خريد. دست بر قضا همان روز در مدرسه باران میباريد. يادم می آید كه خيلی دلم میخواست با همان چتر قشنگم زير باران بازی كنم. آن را تند تند بچرخانم تا رنگ هايش باهم قاطی شوند. اين طرف آن طرف حياط بدوم و ذوقش را بكنم.
اما...
زنگ خورده بود!
به خودم گفتم درس مهمتر است!
چترم را بستم و به سر كلاس رفتم. اصلا يادم نمیآيد كه آن روز خانم معلم چه درسی به ما داد. ضرب بود یا تقسیم؟ اصلا ریاضی بود یا فارسی ؟!
اما پنجره کلاس، درخت نارنجِ حیاط و صدای باران را به خوبی بیاد دارم...
هنوز دلم زير باران،
توی حياط مدرسه،
کنار چتر قشنگم
جا مانده است.
از آن روز بارها و بارها باران باريد و من چتر نو خريدم. اما هيچكدام از آنها، آن حس قشنگ 9 سالگی را به من نداد.
این اولین بدهکاری من به دلم بود. اما اخرینش هم نبود ...
زندگی ما پر شده است از این بدهکاری ها...
من که خیلی به دلم بدهکارم
شما چقدر به دلتان بدهکارید؟