ویرگول
ورودثبت نام
آبی
آبی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

belong


توی یه کتاب مى‌خوندم كه دوست داشتن مثل نقل مكان كردن به يه خونست.

اولش عاشق همه ى چيزايى مى‌شى كه برات تازگى دارن. عاشق پنجره هاى بلند از زمين تا سقفش، اتاق هاى نورگيرش، پاسيوى پر از گل هاى خوشكلش.

هر روز صبح بيدار می‌شى و از اينكه می‌بينى اين همه چيز زیبا بهت تعلق داره ذوق ميكنى و خدا رو شكر مى‌كنى.ولى بعد از يه مدتى اون خونه فرسوده ميشه، كاغذ ديوارى هاش پوسته می‌شن، رنگ و لعاب ديواراش ميره و چوب ها از بعضى قسمت ها پوسيده می‌شن.اون موقع هست كه ميفهمی عشقت به اون خونه به خاطره «كمالش» نبوده، بلكه به خاطر «عيب ها و نقص هاشه».حالا تو همه ى سوراخ سنبه هاى اون خونه رو بلدی، ميدونى وقتى هوا سرده چه جورى كليد رو تو در بچرخونى تا باز شه، می‌دونى چه جورى در كمد رو باز كنى تا جير جير نكنه. اينا راز هاى كوچيكی هستن كه در اصل اون خونه رو مال تو مى‌كنن!

آدما هم همينطورن، اولش عاشق تمام خوبی هاشون مى‌شيم. روزاى اول آشنايى چيزى جز خوبى و زيبايى تو اونا نمى‌بينيم. اما كم كم متوجه نقطه ضعفاشون مى‌شيم، می‌فهميم كه هر آدمى يه ترسى داره. يه گذشته اى داره كه ازش ناراحته چون اشتباه كرده و بد قضاوت شده. ما عاشق آدما می‌شيم نه به خاطره «كمالشون» بلكه به خاطره اينكه ما اون كسى بوديم كه گذشتشونو شنيديم و برعكس بقيه قضاوتشون نكرديم. ترس و ضعفاشونو ديديم اما به جاى سو استفاده، حاميشون شديم و كنارشون مونديم.

دونستن اين رازها و دردا و ترس هاى مخفى و كوچيک و بزرگ آدماست كه اونا رو ماله ما ميكنه.

روزنوشته های من
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید