باد می وزید . هر روز می وزید. زوزه می کشید. آرام می شد. دوباره شدت می گرفت . اما نمی ایستاد.اگر زاده ی آن بلاد نبودی گمان می کردی این باد ازلی و ابدی است.
به بادی که حتی بیشتر از یک فصل می وزید باید گفت :« باد دیوانه !باد سرکش و دیوانه ! » و من این باد را دوست داشتم. این باد از راه دوری می آمد. گاهی از جاهای خیلی دور . جاهایی که من حتی تصورش را نمی کردم. این باد با خود عطر و بوهای بسیاری به همراه داشت. عطرهایی تند و شگفت آور .و گاه ملایم و مسحور کننده . و من برای سرخوشی از این ارمغانی که باد به همراه داشت هر روز قبل از سپیده دم به سمت تپه ی بلند مشرف به دریا می دویدم تا صورتم در مقابل بادی بگیرم که از لابه لای امواج بلند دریا گذشته بود . از لابه لای موجوداتی گذشته بود که من درخواب دیده بودم . و در آمیختن این دو فضا خیال مرا باورپذیر می کرد . و چشم انتظاری و چشم انتظاری و چشم انتظاری ...