ناهار قیمه بود. با برنج ایرانی . از نوع پرمحصول که عطر و طعم خاصی نداره و بیشتر در مازندران کشت می شه . به آب و لپه و سیب زمینی اش بسنده کردم . چهار قطعه گوشتی را که درون ظرف بود با نوک قاشق بازی دادم . مثل چوب کبریت بافت اش از هم باز می شد. وسوسه شدم طعمش را بچشم . طعم گوشت سگ می داد. سه قطعه ی دیگر را پس زدم و گذاشتمش برای سگ چلاق سفیدی که ظهرها جلوی رستوران می ایستاد .
آنطرف توری ایستاده بود. خم شدم و قاشقم را خالی کردم زیر توری . پیش آمد و گردن کج کرد و گوشت ها را بلعید . نمی دانم فهمید گوشت هم نوع خود را خورده است یانه ؟!