از روز اول از همسایه ی بغلی خوشم نیامد. در حال اسباب کشی بودیم که از خانه زد بیرون . ما سه نفر بودیم . من و بهمن و آزیتا . آزیتا آمده بود کمک مان.من او با هم سر و سرّی داشتیم. یک جورهایی مثل نامزد . ولی بی هیچ مقدمه و تشریفات خانوادگی. اما خیلی متعهدتر از خیلی ها. گفتم : « سلام خانم !» جوابی نداد و از بین مان رد شد. سه نفرمان به هم نگاه کردیم . بلافاصله برگشت و گفت : « خانم مرزبان بازهم خونه رو به مجرد داده ؟!» از طرز سوال اش جا خوردم . با اینحال گفتم : « نخیر ! نگران نباشید . » و با همان حالت حق به جانب از پله ها سرازیر شد و ما هم مشغول کار خودمان شدیم .
برخورد چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید اما اثراتش باقی بود. بی ادبی این زن برایم عجیب بود و تازگی داشت. چون ما هربار در آپارتمان کسی در وضعیت الان خودمان و درحال اسباب کشی بوده خداقوت گفته و سعی کرده بودیم آب و چایی به آنها برسانیم و یا اگر امکانش نبود به همان خداقوت بسنده کنیم و درک این برخورد برایم قابل هضم نبود.
با همه ی این اوصاف این ماجرا داشت از ذهنم پاک می شد که خانواده ی آزیتا برای تحقیق سری به محل زندگی ام زده و از همسایه ها پرس و جو کرده بودند. و برحسب همسایگی به سراغ همین خانم رفته بودند. و او ماجرای اولین دیدار را اینگونه بازگو کرده بود: « روز اول با یک خانوم اسباب آوردند. وگفتند متاهل اند. و اینکه یک بار من رو با شلوارک دیده که از پله پایین رفته و وسیله ای را در ماشین گذاشته ام !!!! و اطلاعاتم در همین حده . چیز دیگری ازشون ندیدم ...»
و این قضیه باعث شد دوباره تصویر شیطانی این زن در ذهنم نمودار شود و من بمانم این غول بی ادب فضول که نیروی از خدا بطلبم و آرام آرام این دیو را از ذهنم خارج کنم .