با هزار بدبختی و کش و قوس از دانشگاه تسویه کردم، مثل ندید بدید ها نگذاشتم مهر مدرکم خشک بشه فرداش رفتم دفترچه رو پست کردم، مسئول پلیس + 10 یه برگه داد دستم تاریخ معرفیم به پادگان روش بود.
اولین روز باید خودم رو ساعت 6.30 صبح می رسوندم دم در پادگان توی پرندک تهران. از اونجایی که استرس داشتم یه ساعت زودتر رسیدم. اکثر بچه ها با خانوادشون اومده بودند. بیچاره پدر مادرا وسط بر بیابیون دنبال جگر گوشه اشون اومده بودند. یاد روز کنکور افتادم که همه پدر مادرا پشت در دانشگاه منتظر بچه ها بودند، من همیشه تنها می رفتم بدم می آمد پدر مادرم را با خودم بیارم اینجور جاها.
خلاصه دم در مدارکو تحویل دادیم رفتیم داخل یه دو سه ساعتی الاف بودیم داخل پادگان تا یکی بیاد دنبالمون روز اول توجیه مون کردند در رابطه با مدارک لازم و یه سری لباس تحویل دادند و سه روز مرخصی دادند تا لباس ها رو سایز کنیم و وسایل لازم دیگر رو تهیه کنیم. قبل ظهر خونه بودم تا درو باز کردم مادرم ترسید. بنده خدا فکر می کرد دیگه بر نمی گردم تا دوسال ولی کمتر از چند ساعت برگشته بودم.
بعد مرخصی اجباری برگشتیم به پادگان، کلا هیچ چیز هماهنگ نبود چهار، پنج ساعت الاف بودیم کل گروهان ما که همه تحصیل کرده ی دکتری و ارشد بودند رو تحویل یه کهنه سرباز بی سواد داده بودند وسط جابجایی ها برای استراحت یه گوشه وایساده بودیم که رفیق این کهنه سرباز اومد بهش گفت گروهانتو ببند به این درخت بریم بستنی بخوریم! ینی همه ما بچه سوسولای درسخون رو با خاک یکسان کرد هرچی شان و شخصیت برای خودمون قائل بودیم رو به باد داد. اونجا بود که فهمیدیم اینجا مثل بیرون نیست رِ به رِ مهندس به نافت ببندند.
تقریبا شرایط مثل زندان توی فیلما ی سینمایی بود، مهم نبود چند سالته و تحصیلاتت چیه اگه قدیمی بودی حکم فرمایی میکردی، اگه فرمانده ازت خوشش میومد راحت تر مرخصی می داد، اگه همشهری مسئول غذا بودی غذای بهتر و بیشتری میخوردی و خلاصه تعداد زیادی از این اگه ها
بچه های هر شهر با هم یه اکیپ بودند، بعضا حتی اقلیت های مذهبی هم با هم میپریدند، فقط ما به اصطلاح بچه تهرونی ها ول و سرگردون بودیم و هرکی سی خودش بود.
اکثرا کسی برای کسی دلسوزی نمی کرد همه دنبال این بودند که کلاه خودشون روسفت بچسبند باد نبره، اینجا منی که توی هیچ دسته ای جا نمی شدم و تک پر بودم ضرر می کردم، نه که حقی ازم ضایع بشه ولی خب خدمات ویژه ای هم دریافت نمی کردم.
یه چند هفته ای گذشت تا تونستم با بعضی ها دیالوگ پیدا کنم.
با یه بنده خدایی آشنا شدم عشق فیلم، بعضی موقع ها که شیفت نگهبانی مون با هم بود می رفتم باهاش درباره فیلم ها صحبت می کردم جالبش اینجا بود فیلمایی که ندیده بودیم رو برا هم فریم به فریم تعریف می کردیم. بعضی موقع ها هم نظر می دادیم که فلان فیلم فلان صحنه باید اینجوری می بود، حتی از کثرت فیلما یی که دیده بودیم چند تا فیلم رو با هم قاطی می کردیم، یا حتی آرزو می کردیم کاشکی فلان فیلمو فلان بازیگر بازی می کرد و قس علی هذا... .
از فرط بیکاری هر کتابی رو که میبردم پادگان قورت می دادم، بعضا شده بود کتابی رو دوبار هم بخونم. اون موقع وضع مالیم هم خوب نبود زیاد نمی تونستم کتاب بخرم. توی این مطالعات با یه کتابخون هم آشنا شدم با این یکی زیاد همسو نبودم بیشتر همو نقد می کردیم تا تایید. موضوعات مطالعاتی اونو اصلا دوست نداشتم ولی چون چیزی نداشتم برای خوندن به کتابای اونم ناخونک می زدم، مثل این بود که کسی که خورشت کرفس دوست نداره ولی از روی گشنگی بزور بخواد اونو بخوره!
یه فرقی بین فیلم بازا با کتاب بازا اینجا برام معلوم شد این بود که فیلم بازا به کارگردان اعتماد داشتند و بیشتر بحث لذت بردن براشون مطرح هست ولی کتاب بازا بحث رو جدی تر گرفتند و موضوع رو شخصی می کنند و هرکی مخالفشون باشه رو می کوبند.
خلاصه که وضعی بود.