از خواب که بیدار شدم، نگاهی به ساعت انداختم. ساعت 7 صبح بود و باید تا نیم ساعت دیگه خودم رو به درب اصلی دانشگاه می رسوندم. قرار بود برای شرکت در دوره مدیر شو 4 به دانشگاه امام حسین (ع) بریم تا از آزمایشگاه علوم انسانی آنجا هم بازدید کنیم. وقتی رسیدم، اتوبوس اومده بود. حدود 30 نفری بودیم. پس از بازرسی، وارد دانشگاه امام حسین (ع) شدیم. از همان زمانی که رسیدیم دوره آغاز شد و تا غروب کلاس و کارگاه داشتیم. بعد از نماز مغرب و عشاء و صرف شام، اعلام کردند که در اختیار خودمان هستیم. تا دیر وقت با بچه ها بازی می کردیم؛ مافیا، قلعه و... . وقتی به محل اسکان رسیدیم، عده ای از ما روی تخت ها ولو شدند و عده ای دیگر بساط دوباره بازی را پهن کردند. من از خستگی زیاد نفهمیدم کی خوابم برد و وقتی بیدار شدم که اذان را گفته بودند. غافل از اینکه دیشب، ساعت 1:20 چه گذشته بود. برای وضو گرفتن بیرون رفتم.
وارد اتاق شدم در حالی که از شدت سرما دندان هایم به هم می خورد. همان دم در اتاق روی زمین نشستم تا جورابم رو بپوشم. نوید، که تا الان خوابیده بود و گوشیش رو چک می کرد، یکدفعه نشست و با حیرت گفت: حاج قاسم رو زدن! با خنده گفتم: خواب دیدی نوید یا دوباره تو این کانال های مسخره عضو شدی. شایعه ست بابا. دقت کردم دیدم از سالن صدای همهمه میاد. یه نفر از همون طبقه ی بالای تخت گفت: نه مثل اینکه حقیقت داره، شبکه خبر هم اعلام کرده، وصدای گوشی رو زیاد تر کرد: انا لله و انا الیه راجعون. شهادت سرباز ولایت و امت اسلام، سردار اسلام، انقلاب و ایران، حاج قاسم سلیمانی در حمله بالگرد های آمریکایی. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اعلام کرد...
نمی خواستم خبر رو قبول کنم. با بی تفاوتی گفتم: شایعه ست؛ ظهر نشده تکذیب می کنن. احتمالا حاجی در محاصره است یا جونش در خطره، خبر شهادتش رو پخش کردن تا بتونن نجاتش بدن.
لعنت خدا بر شیطان! با اینکه نماز صبح رو اقتدا کرده بودم، ذهنم درگیر اخبار بود. مگه دنیای بی حاج قاسم ممکنه؟ حتی تصورش هم منو می ترسوند. با سلام نماز به خودم اومدم. نماز که تموم شد، اکثرا از صف های نماز جماعت پراکنده شدند و به سمت گوشی ها رفتند تا شاید خبر تازه ای گیر بیارن. عده ای دیگر هم ماندند و برای سلامتی حاجی دست به دعا برداشتند.
بچه ها منقلب بودند ولی سعی می کردند خودشون رو کنترل کنند. ولی ناگهان بغض یک نفر ترکید. صدا از اتاق ته سالن بود. نگاهی به پشت سرم کردم؛ زانوی غم بغل کرده بود و مثل مادر مرده ها گریه می کرد. دیگران سعی می کردند آرامش کنند.
یکی از سرباز های پادگان که سری به خوابگاه ما زده بود گفت که نیروهای مسلح به حالت آماده باش دراومدند و دانشگاه امام حسین هم به تبع در آماده باش هست. با خودم گفتم: کجای کاری ابوالفضل! یتیم شدیم رفت...
خواب از سر بچه ها پریده بود ولی من نمی خواستم بیدار باشم. می خواستم بخوابم و وقتی بیدار میشم ببینم که همه ی اینها فقط یه کابوس بوده.
هدفون رو گذاشتم و "حاج قاسم سلیمانی" رو در گوگل جست و جو کردم. حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید، شهید سلیمانی و.. . با خود می گفتم زبانتان لال! خدا نکنه! الان که فکر می کنم می بینم نگه داشتن حاج قاسم خودخواهی بود. او اهل آسمان بود. یک عمر آرزوی شهادت داشت و لقب شهید زنده برای او کافی نبود. اصلا جای واژه شهید کنار اسمش خالی بود.
بیدار که شدم، اول از همه گوشیم رو چک کردم. خبر شهادت، خبر اول همه ی سایت ها شده بود. انگار راستی راستی دیگر حاجی در این دنیا نبود!
باید وسایلمون رو جمع می کردیم تا بعد از اتمام کارگاه ها برگردیم. سر میز صبحانه همه ساکت بودند. چند نفر، که من هم جزوشان بودم، سعی داشتند فضا را عوض کنند و سکوت را بشکنند.
بعد از صبحانه هیچ کس دل و دماغ کارگاه رو نداشت. دکتر چیت سازیان و دکتر حمیدیا هم اومدند ولی حال آنها هم تعریفی نداشت. انگار مسئولین دوره هم می دونستند برگزاری کلاس با این وضع ممکن نیست. دکتر نوروزی وارد شد و روی زمین نشست. ما هم از صندلی ها بلند شدیم و روی زمین، دور ایشون حلقه زدیم. دکتر سرش رو پایین انداخت و وقتی سرش رو بالا آورد چشماش خیس بود. جمله ای بر زبان آورد که بغض جمع ترکید:
حاج قاسم کسی بود که نمی گذاشت حرف حضرت آقا روی زمین بماند. دستورات ایشان را به آن سوی مرزها می برد و اجرا می کرد. اگر امروز حضرت آقا مجبور شد حاج قاسمش رو بده، به خاطر کم کاری امثال ماست. اگر مالک اشتر آقا به خون غلتیده، به خاطر اینه که ما کم گذاشتیم.
خاطرم هست دکتر چند خطی روضه خوند. روضه ی حضرت ابولفضل. آخه عکسی که به تازگی از دست حاجی با انگشتر منتشر شده بود، خیلی با دل ما بازی کرده بود و فقط یاد کربلا می تونست ما رو آروم کنه.
با ذکر فاتحه ای بلند شدیم و برای کلاس آماده شدیم.
دکتر حمیدیا شروع به صحبت کرد ولی نتونست ادامه بده و از کلاس خارج شد. دکتر چیت سازیان سعی کرد کلاس را اداره کند و ادامه دهد.
زمان استراحت بین دو کلاس که شد، همه مجدد به سمت گوشی ها رفتیم تا اخبار رو رصد کنیم. در حال بالا پایین کردن سایت ها بودم که پیام رهبری منتشر شد. با صدای بلند، طوری که همه بشنوند شروع به خواندن کردم:
بسم الله الرحمن الرحیم
ملّت عزیز ایران!
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبهی شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقیترین آحاد بشر بر زمین ریخت.
با دیدن پیام آقا در دلم گفتم: خدا صبرمون بده.
پ.ن1: مونده بودم که چه اسمی برای این خاطره بذارم، تفألی به حافظ زدم و این بیت اومد.