ویرگول
ورودثبت نام
ابوالفضل داوری
ابوالفضل داوری
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

سرلوحه زندگی ...

امروز میخواستم اولین پستم رو توی ویرگول بنویسم، خیلی فکر کردم چطوری بیان کنم که یاد این داستان افتادم؛ شاید تکراری باشه ولی ارزش صد ها بار خوندن رو داره.

ملا و پسرش با یک الاغ از شهر خودشان بیرون آمدند. بیرون از شهر ملا پسرش را سوار الاغ کرد و خودش پیاده به دنبال الاغ و پسرش راه افتاد.

شهر اول: به اولین شهر که رسیدند مردم شهر با دیدن آنها گفتند:پسرک بی شعور خجالت نمی کشد خودش سوار بر الاغ شده و پدر پیرش پیاده می آید. و گفتند: ای پسرک بی غیرت خجالت بکش و بگذار پدر پیرت سوار بر الاغ شود.ملا به پسرش گفت: شنیدی؟ پسرش جواب داد:آری پدر.ملا گفت:پسرم ادامه را داشته باش. و از شهر اول خارج شدند.

شهردوم: بعد از خارج شدن از شهر اول ملا پسرش را از الاغ پایین آورد و خودش سوار بر الاغ شد. ملا سواره و پسرش پیاده به شهر دوم رسیدند.مردم شهر با دیدن اینها گفتند: مردک خجالت نمی کشد خودش سوار بر الاغ شده و طفل معصوم را پیاده به دنبال خود می کشاند.و گفتند: ای پیرمرد خرفت خجالت نمی کشی خودت سوار بر الاغ شده ای و این طفل بیچاره را پیاده به دنبال خود می کشانی؟ ملا به پسرش گفت: شنیدی؟پسرش جواب داد:آری پدر.ملا گفت:پسرم ادامه را داشته باش. و از شهر دوم خارج شدند.

شهر سوم: بعد از اینکه از شهر دوم خارج شدند ملا نیز سوار بر الاغ شد و دو نفره سوار بر الاغ به سمت شهر سوم راه افتادند.مردم شهر با دیدن ملا و پسرش شروع کردند به بد گفتن به آنها: این دو مردک خجالت نمی کشند دو تایی سوار بر الاغ بیچاره شده اند و هیچ رحم و مروت حالیشون نیست.و گفتند:شما دو تا مرد گنده خجالت نمی کشید دو نفره سوار بر این الاغ زبان بسته شده اید رحم و مروت و انصافتان کجا رفته؟ ملا به پسرش گفت: شنیدی؟پسرش جواب داد:آری پدر.ملا گفت:پسرم ادامه را داشته باش. و از شهر سوم خارج شدند.

شهر چهارم: بعد از اینکه ملا و پسرش از شهر سوم بیرون رفتند ملا و پسرش هر دو از الاغ پیاده شدند و به سمت شهر چهارم راه افتادند.مردم شهر با دیدن آنها شروع کردند به تمسخر و خندیدن به آنها که:عجب نادان هایی هستند خودشان پیاده می روند و الاغشان بیکار. می ترسند اگر سوار بر الاغ شوند چیزی از الاغ کم شود.و گفتند.شما عجب آدم های ابلهی هستید الاغ را گذاشتند برای سوار شدن چرا پیاده می روید الاغ که دارید سوار الاغ شوید.ملا به پسرش گفت: شنیدی؟پسرش جواب داد:آری پدر . و از شهر چهارم خارج شدند.

ملا به پسرش گفت: فرزندم امروز می خواستم درسی را به تو بدهم تا بدانی که مشورت کردن با افراد مورد مشورت خوب است اما گوش دادن محض به حرف مردم بد است همیشه توی کارهایت مشورت کن اما تصمیم گیری نهایی را خودت بگیر و گوش به حرف کسی نده.

میشه گفت سرلوحه خیلی از افراد موفق همین داستان بوده، به حرفای کسی کاری نداشتند و فقط به راهی که خودشون بهشون ایمان داشتند ادامه دادند تا موفق بشن ...

امیدوارم موق باشید



داستانحرف مردمملا و حرف مردمحسادت
من ابوالفضل داوری دولت آبادی، یه جوان خلاق پر انرژی هستم !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید