پروردگارا سپاس، بابت هر آنچه که میدانم و نمیدانم. آنها که میدانم، چنان از شماره خارجاند که اگر ساعتها بنویسم و نامشان ببرم، باز به پایان نمیآیم؛ چه رسد به آنها که نمیدانم. کدام را بگویم؟ بابت چه چیزی میتوانم شکر کافی بهجای آورم؟
شکر هوایی را بهجای آورم که زندگانی جسمم به آن وابسته است؟
پروردگارا، من بهخطا از تو میرنجم، چرا که بهدنبال چیزهایی میگردم که فکر میکنم نیاز من هستند و مرا شاد خواهند کرد، و فکر میکنم تو آنها را به من نمیدهی، در حالی که بزرگترین نیاز من، هوا، که اگر نبود، من بهاصل زنده نبودم که بخواهم در پی نیازهایی دیگر باشم، لحظهای از دسترسم خارج نیست، هیچ زحمتی برای داشتنش نمیکشم و حتی برای تنفس هم نیازی به زحمت ندارم، چرا که تو مرا طوری ساختهای که خودکار و ناخودآگاه تنفس کنم، و من این را نمیبینم و از تو میرنجم. الحق که چه ناشکرم...
یا شکر زمین را به جای آورم؟
گندمی که آن را نان میکنم، برنجی که آن را غذا میکنم، گیاهی که آن را دارو میکنم، دانهای که آن را میکارم تا دوباره نان و غذا و دارو داشته باشم، و آبی که هم خودم مینوشم و هم دانهها را با آن سیراب میکنم، همه را از دل زمین بر من هدیه میکنی، و من نمیبینم و از تو میرنجم، چون فکر میکنم بهمَثل تو نمیخواهی و نمیگذاری من ثروتمند شوم؛ وای بر من که چه بیانصافم در حق پروردگاری به عظمت و مهربانی تو...
از خورشید بگویم؟ که روز را برای من روشن میکند و رشد گیاهی که میکارم به آن وابسته است؟
خدایا مرا ببخش...
من باور ندارم که خیلی چیزهایی که میگویند گناه است، گناه باشد؛ اما هیچگاه هیچکسی نخواهد توانست دیدگاه مرا تغییر دهد که ندیدن همین سه نعمت، هوا و زمین و خورشید، و شکر نکردن شبانهروزی بابت آنها، گناهی است که نیازی به عذاب در دنیای دیگر ندارد. هر آنکس که ندید و نفهمید و شکر نکرد، همین جهان برایش جهنم است.
پروردگارا من از شکر کافی عاجزم، این جهان برایم تنگ و دوزخ است، نمیتوانم شکر بگویم.
من در جهنم رنجش میسوزم؛ چرا که کورم، نمیبینم؛ چشمانم را بینا کن.
گوشهایم را شنوا کن؛ نمیتوانم در جهانی زندگی کنم که ذرهذرهاش شکر تو را میگویند و من صدایشان را نمیشنوم.
زبانم را گویا کن؛ این جهنم عجز از شکرگذاری، روح و روان و تنم را سوزانده... دیگر تاب ندارم...