دلیلی برای ناامیدی نمی بینم، پس چرا ناامیدی و حس سستی تمام وجودم را فرا گرفته؟ چرا احساس شکست کردم؟ چرا آینده ام تاریک جلوه میکند؟ چرا محبوس در تنهایی شده ایم. به یاد دارم، همین چند هفته پیش، شاید چند روز پیش، یا شاید ساعتی پیش، نوشتم، نقاشی کشیدم، از درد از زخم از تنهایی. غمی دارم که وزن آهنگین شعر نیز او را در بر نمیگیرد! از خواب که برخاستم، زنجیر نا امیدی پاها و دست هایم را به خود گرفته بود. اما چه میشود کرد؟ پس نوشتم درد، را کشیدم نقش را، اینجا ساعت به وقت افسوس است. دنبال دری میگشتم تا خالی کنم اشکِ محبوس شده در چاه عمیق تنهایی قلبم را، به دفتر خاطراتم سر زدم، خالی از خاطرات خوب! حتی برگه های سفید هم دم از ناامیدی میزنند، در آن نوشتم غم های زندانی شده در کوچه های بارانی دلم را، شاید که کسی از این کوچه رد شد و به حال من تامل کرد، شاید هم کمی گریست! پس کی قرار است به حال من فکری کنند. شاید این غلط است که بنشینی تا فکری به حالت کنند. نوشتم، که به آینده دور خود ثابت کنم، که میشود امید را در خانه تاریک نیز یافت، در ناامیدی یافت، در غم یافت. تجربه عجیب و غریب من از افسوس هایی که به قلم آمد تا کمی از اندوه یکدیگر باخبر شویم و امید را در ناامیدی پیدا کنیم. شاید اگر آن روزها را در دفتر خود ثبت نمیکردم امروز دلیلی برا امیدوار بودن نداشتم.