آقای شجریان میخواند:
"رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن"
موهایم را خشک میکنم، مکثی کوتاه و ادامه کار
"ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها"
شب و روز تنهاییم، در جوار دیگران هم تنهاییم
"خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن"
من به ستوه آمدم هرچه خواهی کن
دستهایم توان حرکت ندارند، درس های آوازم را مرور میکنم، حرکت ظریف استاد بین دستگاههای موسیقی را نظاره میکنم و در دل تحسینش میکنم.
"دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن"
دیگر تمام اعضای بدنم از کار می افتد، در لحظه کاغذ و خودکاری پیدا میکنم تا شعر را کامل بنویسم، شاید بفهمم بر مولانا چه گذشته که توانسته این کلمات را کنار هم قرار دهد، چنین نقش و نگارِ خوب رویی را بسراید.
نمیفهمم، قطعا نمیفهمم. نه تنها من، که تمام این مولوی پژوهان و عارفان و سالکان درگاه این بزرگوار نمی توانیم به مرتبه لبه کلاه او برسیم.
به خودتان لطف کنید و این قطعه را گوش کنید و متن کامل شعر را در جایی پیدا کنید و بخوانید.