چهقدر گذشته؟
سه روز؟ شش روز؟ دو هفته؟
چند روزه که تو تصمیم گرفتی بری
تصمیم گرفتی برخلاف حرف همه کسایی که دوستت دارن، ما رو ول کنی، بیخیال همه چیز و همه کس بشی و بری. برای آروم شدن؟ راحت شدن؟ الان راحتی؟؟
امیدوارم که باشی ولی ما راحت نیستیم، ما آروم نیستیم، ما داریم گذشته رو کنکاش میکنیم که بفهمیم کجا اشتباه کردیم، کجا کم گذاشتیم.
هرروز دوستات از اقصی نقاط جهان دور هم جمع میشن، پشت مانیتور و توی اون زوم لعنتی به هم نگاه میکنن، سکوت میکنن و اشک میریزن،همدیگه رو دلداری میدن و باز سکوت میکنن.
میدونم که تصمیمت به خودت مربوطه و آدمیزاد وقتی به یه چیزی گیر میده صداهای اطرافش رو نمیشنوه، ولی ناخوداگاه به این فکر میکنم که اگه فلان کار رو میکردم، اگه فلان حرف رو میزدم شاید کار به اینجا نمیکشید.
با اینکه از هم خیلی دوریم، ولی از اول کووید لعنتی تو بودی، قرار بود منو تو چمدونت جا کنی ببری لهستان، قرار بود بریم سر قبر جیمز جویس و براش نامه های بکت رو بخونیم، قرار بود در دنیای موازی تو مترجم آثار فاخر من به همه زبان هایی که بلدی باشی...
حالا باید بگردم یه مترجم خوب پیدا کنم، آدمی که بکت بخونه و جویس بشناسه پیدا کنم و شاید دیگه اصلا لهستان مقصد سفرم نشه.
کاش میشد کمکت کنم یه چیزی پیدا کنی که به زندگیت معنای پررنگتری بده.
به هرحال الان دیگه وقت این حرفا نیست، امیدوارم همچنان از تصمیمت راضی باشی، امیدوارم جایی که رفتی آروم باشی.