اسّاره
اسّاره
خواندن ۲ دقیقه·۱۳ روز پیش

هنداونه به مثابۀ غذا

هندوانه‌ها را از پیش خرد کرده‌ای برای چنین لحظه‌ای: زنده بیرون آمدن از زیر هجوم گرسنگی، وقتی تنهایی.

نه سرت شلوغ است و نه یخچالت خالی از مواد غذایی. احتمالاً تنبلی دلیل قانع شدنت به هندوانه باشد. فکرش را هم نمی‌کردی تنبلی، اختیار غذا خوردنت را هم در دست بگیرد. پذیرفته بودی درس‌ها، تمیزکاری‌ها و بیرون رفتنت را بکشد زیر سلطۀ خودش؛ ولی حالا دارد تمام زندگی‌ات را می‌بلعد.

برای انکار تنبلی، دنبال دلیل دیگری می‌گردی. شاید غذا نخوردی، چون تنهایی. مزۀ غذا وقتی به دهن می‌آید که کس دیگری درستش کرده باشد. غذای خودت هم وقتی بهت می‌چسبد که کسی از طعمش تعریف کند. اصلاً بیشترین حد لذت‌بخشی غذا برای وقتی است که بهانۀ کنار هم بودن باشد. آدم تنها را چه به غذا؟

تنبلی، تنهایی، بهانه... چرا به این‌جا رسیدی؟ متأسفم که این را می‌گویم، ته همه‌شان می‌رسد به نفرتی که در وجودت کاشته‌ای. تو خودت را لایق غذا نمی‌دانی. غذای خوش‌مزه به پاداش می‌ماند و تو کاری نکرده‌ای که بابتش تشویق شوی. اگر کاری می‌کردی هم وظیفه‌ات بود و نمی‌شد به خودت آفرین بگویی.

چه شد که غذا را نه نیاز، بلکه پاداش دانستی؟ شاید این روند از روزی شروع شد که احساس کردی چاقی. غذا برای آدم‌های «پوست‌واستخون» بود و تو در دستۀ «کارد بخوره» بودی. کوچک بودی؛ معلم جلوی تمام بچه‌ها گفت که خیلی چاق شده‌ای و باید کمتر بخوری. کوچک‌تر بودی؛ با دوستت توی حیاط مدرسه گریه می‌کردی (که دلیلش ربطی به این یادداشت ندارد). دختر غریبه‌ای آمد سراغتان. گفت: «این لابد به‌خاطر تموم شدن خوراکیاش گریه می‌کنه؛ تو چرا؟»

همیشه با تنت و غذا مشکل داشتی. غذا بهت عذاب‌وجدان می‌داد و انتقام هر اتفاقی را از تنت می‌گرفتی. گذشت و تلاش کردی با خودت آشتی کنی. موفق هم شدی. حالا کمی خودت را دوست داری؛ ولی هنوز ته دلت می‌خواهی ساعت‌ها گشنگی بکشی تا با وجدان راحت بخوابی. فکر نکنم تنها تو باشی. فکر نکنم.

(تصویرت پاک می‌شود.)
(تصویرت پاک می‌شود.)


پ‌ن: این را حدود شش ماه پیش نوشتم. وضعم خیلی بهتر از قبل است. دوست دارم بیشتر دربارۀ این مسئله بنویسم. حالا جرئتش را دارم. شاید نوشتم.


اعتماد به نفسروایتزندگی
‌شاگرد، کلمه‌دوست و زنده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید