رمان معروف و محبوب «جزء از کل» نوشتۀ استیو تولتز استرالیایی است. این کتاب مدت کوتاهی بعد از انتشار، یکی از بزرگترین رمانهای تاریخ استرالیا شد. نکتۀ جالب این است که جزء از کل اولین داستان بلند استیو تولتز است و کمتر نویسندهای میتواند از اولین کتاب خود یک شاهکار بسازد.
روایت کتاب بسیار جذاب و گیراست و با اینکه حجم زیادی دارد، خواندن آن شما را خسته یا کلافه نخواهد کرد.
در این مطلب که احتمالاً چندبخشی خواهد بود، قرار است جملات و پاراگرافهای گزیدهای از این کتاب خواندنی را ذکر کنیم.
لازم به ذکر است که این کتاب را نشر چشمه با ترجمۀ فوق العادۀ پیمان خاکسار منتشر کرده که در حال حاضر چاپ هفتاد و دوم آن که در سال 1400 چاپ شده، با قیمت 390 هزار تومان به فروش میرسد.
در این لینک میتوانید این کتاب را بهصورت مستقیم از انتشارات چشمه خریداری کنید:
http://www.cheshmeh.ir/Book/872/873/%D8%AC%D8%B2%D8%A1%20%D8%A7%D8%B2%20%DA%A9%D9%84
در شهرهای کوچک چیزی به اسم گمنامی وجود ندارد
بدنامی چرا،
گمنامی نه!
واقعاً خیلی مزخرف است که نمیتوانی در خیابان راه بروی بی اینکه کسی به تو سلام کند یا لبخند بزند.
بهترین کاری که میشود کرد این است:
جاهایی را که همه بدشان میآید پیدا کنی و بروی آنجا. و بله، حتی در شهرهای کوچک هم جاهایی هست که همه از رفتن به آن گریزاناند.
فهرستی ذهنی درست کن
و تا آخر عمر میتوانی بی اینکه مجبور باشی خودت را در اتاقت حبس کنی، بی اینکه کسی مزاحمت شود، در مکانهای موجود در این فهرست زندگی کنی.
بعد «بسته رو رد کن» بازی کردیم.
بازیای که همه دور هم مینشینند و بستهای را که با روزنامهٔ مچاله کادوپیچ شده، مثل ماهی مرده دست به دست میکنند و وقتی موسیقی قطع میشود، هر کس بسته را در دست داشته باشد بازش میکند.
بازی طمع و ناشکیبایی.
? بازی یک جور تمثیل است:
به اندازهٔ کافی صندلی یا خوشبختی وجود ندارد که به همه برسد،
همینطور غذا،
همینطور شادی،
همینطور تخت و شغل و دوست و لبخند و پول
و هوای تمیز برای نفس کشیدن.
بعضی آدمها چه ازلحاظ روحی و چه ازلحاظ جسمی متنفرند از این که سوژهٔ ترحم باشند.
بقیه، از جمله خودم، میتوانند حریصانه جذبش کنند؛
بیشتر به این دلیل که اینقدر به حال خودشان دل سوزاندهاند که به نظرشان طبیعی میآید بقیه هم بهشان ملحق شوند.
رفتم بالای درخت.
دیگر میرفتم آنجا. مخفیگاهم شده بود.
چیز جالبی فهمیده بودم:
مردم تقریبا هیچ وقت بالا را نگاه نمیکنند.
چرایش را کی میداند!
شاید زمین را به دنبال پیشنمایشی از برنامههای آینده تماشا میکنند.
باید هم نگاه کنند.
فکر میکنم هر کسی که میگوید برای آینده برنامه دارد و یک چشمش به خاک نیست، کوتهنظر است.
بهعنوان اعتراض جیغ کشیدم
تا این که صدایم بند آمد و هوار زدم.
بیتفاوتیشان به خشونت و درد حیرتزدهام میکرد.
این موجوداتی را که هار از جنون یکدیگر را بر خاک میکوبیدند درک نمیکردم. و همینطور نازیدن به زخمهایشان را.
به زخمهای بازشان جوری نگاه میکردند که یک عاشق به معشوق بعد از فراقی طولانی.
مسخره بود...
نقشههای بزرگی برای خودشان داشتند.
میخواستند از پلههای نردبان دنیای زیرزمینیِ تبهکاری بالا بروند؛
هرچند به نظرم در حقیقت پایین رفتن از پلههای جهنم بود.
بیهدف بودند و داشتند در ملال غرق میشدند و نمیفهمیدند چرا.
- بهمون بگو چرا حوصلهمون سر رفته؟
+ شما دیگه چیزی یاد نمیگیرین. شما دیگه به ته خط رسیدین.
میدونید چطور بجنگید. بلدید دزدی کنید. منتها هر روز یه سری کار رو تکرار میکنین. دیگه چیزی تهییجتون نمیکنه.
تو این دهها سال یه عالم آدم اومدن و رفتن،
ولی هیچ کدوم از من راهنمایی نخواستن. حتی یه نفر.
هیچ وقت ندیدم یکی جرئت داشته باشه بگه من دانش میخوام، یه کم بهم بده.
همهشون یه مشت عاطل و باطلان بیشرفها!
زندگیشون خلاصه میشه توی دستور گرفتن و اطاعت کردن.
همه چیز دیگه داشت مزه کهنگی میداد. تشکیلات نابود شده. هیچکس ایده جدید نمیخواد. همون چیزهای قدیم رو میخوان...
فقط بیشتر!
خودشون بدترین دشمن خودشونن!
اشتهاشون سیریناپذیره.
اشتهاتون رو کم کنین تا هزار سال زنده باشین.
یه مدت با آتیشتون چشم همه رو کور کنین، بعد نورتون رو از همه مخفی کنین.
قدرت خاموش کردن شعله خودتون رو داشته باشین.
میفهمین؟
عقبنشینی کنین و بعد حمله!
عقبنشینی و حمله!
از من میشنوین اسم در نکنین. تا جایی که میشه ناشناس بمونین.
نمیخواد به دنیا بفهمونین کی رئیسه!
عصبانیشون میکنه! از حسادت دق میکنن.
من زندگی خلاف جریان رو انتخاب کردم.
نه فقط به این خاطر که منطق جریان برام زیر سواله -حتی مطمئن نیستم که این جریان اصلاً وجود داشته باشه!
چرا باید خودم رو به چرخ زنجیر کنم، وقتی خود چرخ وسیله است؟ یه اختراع، یه رویای عمومی برای به بردگی کشیدن ما...
❓ - چرا اینقدر «چرا» میگی؟
❕ - خب...
از جایی که یادمه مادرم هر روز عصر بهم یه لیوان شیر سرد داده. چرا گرم نیست؟ چرا شیر؟ چرا بهم آب نارگیل یا شربت انبه نمیده؟
یک بار ازش پرسیدم. گفت همهٔ بچههای همسن تو شیر میخورن.
یک بار هم موقع شام بهخاطر اینکه آرنجم رو گذاشته بودم روی میز دعوام کرد. پرسیدم چرا؟ گفت: «کار زشتیه.» گفتم: «به کی برمیخوره؟! به تو؟ چرا؟» دستپاچه شد...
و وقتی داشتم میرفتم بخوابم- چون ساعت هفت شب وقت خواب بچههای زیر هفت ساله- فهمیدم کورکورانه از دستورات زنی پیروی میکنم که خودش کورکورانه از شایعهها پیروی میکنه.
فکر کردم: شاید همه چیز نباید اینطوری باشه. شاید بتونن یه جور دیگه هم باشن. هر جور دیگه.
❓- پس فکر میکنی مردم چیزهایی رو پذیرفتهن که ممکنه صحیح نباشن؟
❕ - آخه مجبورن چیزها رو بپذیرن. وگرنه نمیتونن زندگی روزمرهشون رو بکنن.
باید خانوادهشون رو سیر کنن، باید بالا سرشون یه سقف داشته باشن.
این که یه گوشه بشینن و فکر کنن و بپرسن «چرا»، براشون تجمل حساب میشه.
شاید تو زندگی را بهتنهایی تجربه میکنی.
میتوانی هرچقدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی، ولی همیشه بخشی از خودت و وجودت هست که غیر قابل ارتباط است.
تنها میمیری.
تجربهٔ مختص خودت است.
شاید چند تا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخناپذیر است.
اگر مرگ همان تنهایی باشد، منتها برای ابد چه؟
تنهاییای بیرحم، ابدی و بی امکان ارتباط.
ما نمیدانیم مرگ چیست.
شاید همین باشد.
فکر کردم مشکلات مردم با اولویتهایشان ارتباط دارد.
اولویتهایی که باید جا عوض میکردند
و بنابراین به نظرم رسید علت پنهان تمام مشکلات با دید ارتباط دارد؛
با بخشهایی از دنیا که مردم به درونشان راه میدهند و بخشهایی که نادیده رها میکنند.
زنان شهر عاشقش بودند.
همیشه کلاهشان را درست میکرد و برایشان گل میچید.
ولی زمانی که با من تنها بود آدم دیگری میشد.
فهمیدم شیرینیاش و شیوهای که با مردم شهر تا میکرد، درحقیقت نقابش بود.
یک نقاب خوب. بهترین نقاب موجود:
یک دروغ راست.
نقابش بافتهای بود از رشتهپارههای تمام بخشهای زیبای وجودش.
یک خاخام* آمد خانه و با تِری دربارهٔ خشونت حرف زد.
خاخامها اطلاعات زیادی دربارهٔ خشونت دارند؛ چون برای ایزدی کار میکنند که به خشم مشهور است.
مشکل اینجاست که یهودیان به جهنم باور ندارند. بنابراین آن وحشتکدهای که کاتولیکها** در آستین دارند، بهراحتی در دسترسشان نیست.
نمیتوانی رو کنی به یک پسر بچهٔ یهودی و بگویی: «اون آتیش رو میبینی؟ میری اون تو!»
باید برایش قصههایی از انتقام بگویی و امیدوار باشی نکته را میگیرد.
(* خاخام: علما و پیشوایان مذهبی یهود
** کاتولیک: از فرقههای سهگانهٔ مسیحیت که پیروان آن به پاپ عقیده دارند و از او اطاعت میکنند.)
در عجب بودم چطور آدمها بعد از این همه درد و رنج و ماجرا و اضطرابی که به زندگیات تحمیل میکنند، به همین راحتی راهشان را میکشند و از زندگیات میروند بیرون.
هر دو نقاب سمجی بر چهره داشتند که با چکش هم کنده نمیشد.
ناباورانه والدینم را نگاه کردم؛
به روح ولرم و نرمنشدنیشان.
تنها کاری که ازم برمیآمد این بود که مشت گرهکردهام را تکان بدهم و به این حقیقت فکر کنم که میل آدمها به بردگی قابل باور نیست.
بعضی وقتها چنان آزادیشان را پرت میکنند کنار، انگار داغ است و دستشان را میسوزاند.
جنون مسری نیست.
هرچند تاریخ بشریت پر است از قصههای دیوانگی جمعی.
مثل زمانی که در دنیای غرب همه بدون جوراب، کفش ورنی سفید میپوشیدند!
تشخیص من اینه که این جنازهای که به زور نفس میکشیده، به تِری چیزی رو داده که فقط میتونم بهش بگم وحشت مدام.
این اتفاق بیشتر از هر چیز دیگهای باعث شده به دنیای فانتزی شخصی خودش عقبنشینی کنه. تمام مدت هم قهرمان این دنیا خودش بوده.
ببینید...
ضربههایی روحی وجود دارن که روی آدمها تأثیر میگذارن؛ ضربههای ناگهانی.
ولی ضربههایی هم وجود دارن طولانی و ممتد؛ و اغلب این نوع ضربهها موذیترین هستن،
چون تأثیراتشون در کنار تمام چیزهای دیگه رشد میکنه و مثل دندون جزئی از وجود بیمار میشه.
فکر کردم ستارگان نقطه هستند.
بعد فکر کردم هر انسان یک نقطه است.
ولی بعد متأسفانه به این نتیجه رسیدم که اغلب ما حتی توانایی روشن کردن یک اتاق را هم نداریم.
ما کوچکتر از آنیم که نقطه باشیم.
خائنانهترین خیانتها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقهٔ نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ میگویی که احتمالاً اندازهٔ کسی که دارد غرق میشود نیست!
اینجوری است که نزول میکنیم
و همینطور که به قعر میرویم، تقصیر همهٔ مشکلات دنیا را میاندازیم گردن استعمار و کاپیتالیسم و شرکتهای چندملیتی و سفیدپوست احمق و آمریکا!
ولی لازم نیست برای تقصیر اسم خاص درست کرد.
نفع شخصی: ریشهٔ سقوط ما همین است؛
و در اتاق هیئتمدیره و اتاق جنگ هم شروع نمیشود.
در خانه آغاز میشود.
نمیتوانستم راهی پیدا کنم که موجود ویژهای در جهان باشم،
ولی میتوانستم راهی متعالی برای پنهان شدن پیدا کنم و برای همین نقابهای مختلف را امتحان کردم:
خجالتی، دوستداشتنی، متفکر، خوشبین، شاداب، شکننده.
اینها نقابهای سادهای بودند که تنها بر یک ویژگی دلالت داشتند. باقی اوقات نقابهای پیچیدهتری به صورتم میزدم:
محزون و شاداب، آسیبپذیر ولی شاد، مغرور اما افسرده.
اینها را به این خاطر که توان زیادی ازم میبردند در نهایت رها کردم.
از من بشنو: نقابهای پیچیده زندهزنده تو را میخورند.
از بتش نقل قول کرد:
«مردم همیشه بر کسی که برای زندگیاش الگوهای شخصی اختیار میکند خشم میگیرند؛
چون منِش خلاف عرفی که برمیگزیند، باعث میشود مردم احساس خفّت کنند؛ همانند موجودات عادی.»