همهچیز با عقل و استدلال حل نمیشود. همه راهها و معبرها با حساب و کتاب، بازگشایی نمیشود. همه مشکلات با چرتکه و جبر و احتمال درمان نمیشود. ما در کنار عقل و محاسبه به جنسی از مغناطیس نیاز داریم که ما را به سمت خوبیها بخواند. شاید این مغناطیس همان «هدایت» باشد؛ چیزی که از بیرون بر ما میتابد و ما را به سمت نور هل میدهد. شاید این مغناطیس چیزی از جنس «محبت» و کشش پر قدرت باشد که ما را در چنبره خود گرفتار میسازد و با سرپنجه قدرتمند خود، به سمت آسمان بالا میبرد. شاید این مغناطیس همان «عشق» ویرانکننده باشد که انسان را به قربانگاه تکبر میبرد و از او سیمرغی تازه میآفریند.
نه آنکه عقل و منطق بد باشد؛ نه! هرگز؛ اما حرف آن است که اینها کافی نیست. عقل مسیر را نشان میدهد اما قدرت چندانی برای پیشراندن ندارد. عقل قطبنما است اما کششی را ایجاد نمیکند که در جاذبه آن پیش برانیم.
آنچیز که ما را جلو میبرد و از موانع عبور میدهد یک جاذبه قدسی و یک نیروی پنهان و مرموز است که بندبند وجودمان را به خود متصل میکند، از جا میکند و ناگهان به آفتاب میرساند.
آن عشق کجاست تا بر ما بتابد؟