خیلی وقتها در زندگی، باورهایمان به عمل تبدیل نمیشود یعنی به آنچیزی که باور داریم عمل نمیکنیم. شاید اصلیترین دلیلش آن باشد که اینها هیچکدام از تبار باور و اعتقاد نیست، بیشتر علومی است که صرفا در ذهنمان چرخیده و به قلبمان وارد نشده است. برای همین بیشتر به شعار و گزارههای بیانی تبدیل شده است.
اگر اینجور حساب کنیم چهبسا کلا آدمهای کمباور و یا بیباوری باشیم؛ انسانهایی با شناختهای وسیع اما اعتقادهای کوچک و محدود؛ انسانهایی با زندگیهایی بیدر و پیکر و باریبههرجهت. شاید چون دلمان میخواهد زندگیهای آزاد و رهایی داشته باشیم، میخواهیم هیچ تکلیفی بر دوشمان نباشد و هروقت هرکار دلمان خواست انجام بدهیم.
زندگی باورمندانه خیلی سخت و دشوار است، چون طرح و نقشه روشن دارد، چون دستورالعمل دارد، چون باید و نباید دارد؛ پس هرجا هرکاری که دلمان بخواهد نمیکنیم، باید به ارزشها و اعتقاداتمان تن بدهیم آنوقت است که هم دستمان بسته میشود و هم تکلیفمان سنگین. اما بههرحال زندگیهایی که طرح و استاندارد روشن و دستورالعملهای محکمی دارد ماندگارتر و طلاییتر است.