سید
سید
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

جان به لب شدن

گاهی آدم هرچه هم عاقل و متین باشد باید یکی از بیرون به فریادش برسد؛ یک راهنما، یک هدایتگر، یک نذیر، یک بشیر. گاهی باید یکی از بیرون انسان را مرور کند و به او تذکر بدهد و یا دستش را بگیرد و از یک تباهی روزافزون بیرون بکشد. یکی از بیرون به او لبخند بزند و یا گوش‌های سنگینش را با یک سیلی مهربانانه بنوازد تا به خود بیاید.

انسان نمی‌تواند به بار و بنه خود، به علم و مدرک خود، به سابقه و امتیاز خود اکتفا کند. خطاست اینکه فکر کند همه مسیر را می‌تواند با پای خود برود؛ نه! نمی‌شود. حتما یکی لازم است تا جلوتر از او، پیموده‌تر از او، راه را نشانش دهد. باتلاق و چاه را نشانه‌گذاری کند و آنجا که جاده می‌پیچد به او اعلام جهت کند.

نقطه آغازین آن است که باور کنم نمی‌توانم صرفا به خودم اعتماد و اطمینان داشته باشم پس به هدایتگرانی محتاجم تا از توهمات و خطاهای شناختی جان سالم به در ببرم؛ و نقطه بعدی آن است که اراده کنم تا آن راهنما را پیدا کنم. حداقل منتظر فرصت مبارکی باشم که اگر او خود را نمایان کرد با آغوش باز بپذیرم؛ مبادا که او را پس بزنم و سال‌ها در بیابان گمراهی، سرگردان و تنها به هوس سراب، جان‌به‌لب شوم.

خطاهای شناختیراهراهنماجادهگمراهی
یک آدم عادی که می‌خواهد از حد معمول هم معمولی‌تر باشد؛ که بدون پرده و باآرامش حرف‌های دلش را با مخاطب ناشناس مطرح کند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید